درآمد قرآن، علم غيب و آگاهي همه جانبه را به طور ذاتي و اصيل مخصوص خداي متعال مي داند. برخي بندگان، بر اساس شايستگي­هايي که کسب نمودند، از طرف ذات مقدس ربوبي، به اُمور غيب و نهان آگاهي مي يابند. انبيا و ائمه عليهم السلام در اين جايگاه، پيشگام هستند. علم غيب انبيا و ائمه عليهم السلام را از چند طريق مي توان ثابت کرد. بيان خبرهاي غيبي توسط آنها، يکي از راههاي منطقي اثبات اين ادعاست. بديهي است اگر کسي از غيب خبر بدهد، حتماً علم غيب دارد. اين قلم در نظر دارد، به مناسبت ايام ولادت امام رضا عليه السلام، مواردي از خبرهاي غيبي آن حضرت را با تمرکز بر گزارشهاي کتاب گرانقدر عيون اخبار الرضا شيخ صدوق رحمة الله عليه ارائه کند. گزارشها قريب به اتفاق گزارشهاي مربوط به خبرهاي غيبي امام رضا عليه السلام  ذيل "بابُ دلالات الرضا عليه السلام"  از کتاب گرانسنگ عيون اَخبار الرضا، گرد آمده است. تعداد اندکي از اين دست روايات در اين نگاره کوتاه تقديم مي گردد. لازم به ذکر است؛ تمامي روايات نوشتار حاضر، اعتبار و اتقان کافي را مطابق قواعد دانش حديث، دارايند. بر پايه اين روايات، امام رضا عليه السلام از بسياري از رخدادهاي آينده خبر داده است. آن حضرت باطن افراد را برايشان بازگو مي کرد و خواسته هايشان را پيش از آنکه بيان کنند، اجابت مي نمود. روايت يکم : خبر از درخواست ريان بن صلت ريان بن صلت دوست داشت يکي از لباسهاي شخصي امام رضا عليه السلام و مقداري پول از آن حضرت دريافت کند. چون مي خواست از امام عليه السلام جدا شود، بسيار غمگين گشت. به همين دليل خواسته­اش را فراموش کرد و آن را به زبان نيآورد. امام عليه السلام خود متذکر درخواستش شد و آن را اجابت نمود. متن روايت اين است: حدثنا أحمد بن زياد بن جعفر الهمداني قال حدثنا علي بن إبراهيم بن هاشم قال حدثني الريان بن الصلت قال: لما أردت الخروج إلى العراق وعزمت على توديع الرضا عليه السلام فقلت في نفسي إذا ودعته سألته قميصا من ثياب جسده لأكفن به ودراهم من ماله أصوغ بها لبناتي خواتيم فلما ودعته شغلني البكاء والأسف على فراقه عن مسألة ذلك فلما خرجت من بين يديه صاح بي يا ريان ارجع فرجعت فقال لي : أما تحب أن أدفع إليك قميصا من ثياب جسدي تكفن فيه إذا فنى أجلك؟ أوما تحب أن أدفع إليك دراهم تصوغ بها لبناتك خواتيم؟ ... فرفع عليه السلام الوسادة وأخرج قميصا فدفعه إلي ورفع جانب المصلى فاخرج دراهم فدفعها إلي وعددتها فكانت ثلاثين درهما. ريان‏ بن‏ صلت‏ گفت: وقتي مي خواستم به عراق بروم، براي خدا حافظي خدمت امام رضا عليه السّلام رفتم و با خود فكر ميكردم كه از حضرت پيراهنى از لباسهاى شخصيش كه بر تن كرده است بخواهم تا آن را كفن خود كنم و مبلغى هم پول از امام عليه السلام بگيرم تا براى دخترانم انگشترى تهيّه نمايم. چون با حضرت وداع كردم از ناراحتى جدائى و فراقش چنان گريه گلوگيرم شد كه به كلى فراموش كردم آنچه را فكر كرده بودم از او بخواهم. وقتي بيرون آمدم امام عليه السلام صدايم زد و فرمود: اى ريّان باز گرد! باز گشتم، فرمود: آيا دوست ندارى از پيراهن‏هائى كه خود بر تن كرده‏ام يكى را به تو دهم تا براى كفن خود كنار گذارى؟ آيا دوست دارى چند درهمى به تو بدهم تا براى دخترانت انگشترى تهيّه كنى؟ ... حضرت پشتيش را كنار زد و پيراهنى بيرون آورد سپس كنار سجاده را بالا زد و چند درهم برداشت و به من‏ داد. من آن را شمردم سى درهم بود. روايت دوم: خبر از درخواست هشام عباسي شبيه به داستان ريان بن صلت، براي شخص ديگر به نام هشام عباسي هم پيش آمد کرد. روايت را بنگريد: حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ مَاجِيلَوَيْهِ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ هَاشِمٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى الْيَقْطِينِيِّ قَالَ سَمِعْتُ الْهِشَامَ الْعَبَّاسِيَّ يَقُولُ‏ دَخَلْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا ع وَ أَنَا أُرِيدُ أَنْ‏ أَسْأَلَهُ‏ أَنْ يُعَوِّذَنِي لِصُدَاعٍ أَصَابَنِي وَ أَنْ يَهَبَ لِي ثَوْبَيْنِ مِنْ ثِيَابِهِ أُحْرِمُ فِيهِمَا فَلَمَّا دَخَلْتُ سَأَلْتُ عَنْ مَسَائِلِي فَأَجَابَنِي وَ نَسِيتُ حَوَائِجِي فَلَمَّا قُمْتُ لِأَخْرُجَ وَ أَرَدْتُ أَنْ أُوَدِّعَهُ قَالَ لِي اجْلِسْ فَجَلَسْتُ بَيْنَ يَدَيْهِ فَوَضَعَ يَدَهُ عَلَى رَأْسِي وَ عَوَّذَنِي ثُمَّ دَعَا لِي بِثَوْبَيْنِ مِنْ ثِيَابِهِ فَدَفَعَهُمَا إِلَيَّ وَ قَالَ لِي أَحْرِمْ فِيهِمَا قَالَ الْعَبَّاسِيُّ وَ طَلَبْتُ بِمَكَّةَ ثَوْبَيْنِ سَعِيدِيَّيْنِ إِحْدَاهُمَا لِابْنِي فَلَمْ أُصِبْ بِمَكَّةَ مِنْهُمَا شَيْئاً عَلَى نَحْوِ مَا أَرَدْتُ فَمَرَرْتُ بِالْمَدِينَةِ فِي مُنْصَرَفِي فَدَخَلْتُ عَلَى أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا ع فَلَمَّا وَدَّعْتُهُ وَ أَرَدْتُ الْخُرُوجَ دَعَا بِثَوْبَيْنِ سَعِيدِيَّيْنِ عَلَى عَمَلِ الْمُوَشَّى الَّذِي كُنْتُ طَلَبْتُهُ فَدَفَعَهُمَا إِلَيَّ. هشام عباسى گفت: بر امام رضا عليه السلام وارد شدم و خواستم دعائى برايم بخواند تا سر دردم بر طرف شود. همچنين مي خواستم دو پيراهن از پيراهنهايش را که در آنها مُحرم مي شد به من دهد. چون بر آن حضرت وارد شدم و مسائل خود را سؤال كرده و جواب شنيدم، خواسته هايم را فراموش كردم. پس از خدا حافظي، فرمود بنشين؛ سپس دست مباركش را روى سرم نهاد و دعائى خواند همچنين دو جامه از جامه‏هاى خود را نيز طلب كرد و فرمود در ميان اين‏ دو جامه احرام بسته‏ام. هشام عباسى مي گويد: در مكه دو پيراهن سعديه ميخواستم كه براى پسرم سوغات آورم. آن نوع را در مكه نيافتم تا آنكه هنگام برگشت بر امام رضا عليه السلام وارد شدم. وقت خداحافظي برخاستم كه بيرون آيم، حضرت دو جامه سعديه از همان نوعي که مي خواستم به من عطا كرد. روايت سوم: خبر از درخواست وشاء امام رضا عليه السلام، از تقاضاي حسن بن علي وشاء خبر داشت و پيش از آنکه او مطرح کند، بدان پاسخ داد. مشروح جريان چنين است: حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ الْوَلِيدِ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ الصَّفَّارُ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنِ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيٍّ الْوَشَّاءِ قَالَ: سَأَلَنِي الْعَبَّاسُ بْنُ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ الْأَشْعَثِ أَنْ أَسْأَلَ الرِّضَا ع أَنْ يُحْرِقَ‏كُتُبَهُ إِذَا قَرَأَهَا مَخَافَةَ أَنْ تَقَعَ فِي يَدِ غَيْرِهِ قَالَ الْوَشَّاءُ فَابْتَدَأَنِي ع بِكِتَابٍ قَبْلَ أَنْ أَسْأَلَهُ أَنْ يُحْرِقَ كُتُبَهُ فِيهِ أَعْلِمْ صَاحِبَكَ أَنِّي إِذَا قَرَأْتُ كُتُبَهُ إِلَيَّ حَرَقْتُهَا. حسن بن على وشاء گفت: عباس بن جعفر بن محمد بن اشعث از من درخواست نمود كه از امام رضا عليه السلام سؤال كنم تا هر نامه‏اى كه عباس به آن بزرگوار مي نويسد بعد از خواندن پاره كند تا آنکه دست غير آن بزرگوار نيفتد. وشاء مي گويد: قبل از اينكه به آن بزرگوار عرض كنم، آن حضرت به من نوشت كه به رفيق خود اعلام كن كتابى را که به من مي نويسد، پس از خواندن آن را پاره ميكنم. روايت چهارم: خبر از درخواست بزنطي همچنين امام رضا عليه السلام، از تقاضاي بزنطي خبر داشت و پيش از آنکه او مطرح کند، بدان پاسخ داد. اين مطلب بر پايه روايت ذيل مي باشد: حَدَّثَنَا أَبِي رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا سَعْدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ قَالَ حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي نَصْرٍ الْبَزَنْطِيِّ قَالَ: كُنْتُ شَاكّاً فِي أَبِي الْحَسَنِ الرِّضَا عليه السلام فَكَتَبْتُ إِلَيْهِ كِتَاباً أَسْأَلُهُ فِيهِ الْإِذْنَ عَلَيْهِ وَ قَدْ أَضْمَرْتُ فِي نَفْسِي أَنْ أَسْأَلَهُ إِذَا دَخَلْتُ عَلَيْهِ عَنْ ثَلَاثِ آيَاتٍ قَدْ عَقَدْتُ قَلْبِي عَلَيْهَا قَالَ فَأَتَانِي جَوَابُ مَا كَتَبْتُ بِهِ إِلَيْهِ عَافَانَا اللَّهُ وَ إِيَّاكَ أَمَّا مَا طَلَبْتَ مِنَ الْإِذْنِ عَلَيَّ فَإِنَّ الدُّخُولَ إِلَيَّ صَعْبٌ وَ هَؤُلَاءِ قَدْ ضَيَّقُوا عَلَيَّ فِي ذَلِكَ فَلَسْتَ تَقْدِرُ عَلَيْهِ الْآنَ وَ سَيَكُونُ إِنْ شَاءَ اللَّهُ وَ كَتَبَ عليه السلام بِجَوَابِ مَا أَرَدْتُ أَنْ أَسْأَلَهُ عَنْهُ عَنِ الْآيَاتِ الثَّلَاثِ فِي الْكِتَابِ وَ لَا وَ اللَّهِ مَا ذَكَرْتُ لَهُ مِنْهُنَّ شَيْئاً ... بزنطي روايت مي کند: درباره امامت امام رضا عليه السلام دچار شک و ترديد بودم، نامه‏اى براى آن جناب نوشتم اجازه خواستم خدمتش برسم. در دلم تصميم داشتم وقتى خدمتش رسيدم از سه آيه كه برايم مشكل بود، سؤال كنم.جواب نامه‏­ي امام عليه السلام چنين رسيد: خدا ما و شما را نگه دارد آنچه درباره آمدن نزد ما تقاضا نموده بودى، اكنون امكان پذير نيست زيرا اينها بسيار سخت گرفته‏اند و نمي گذارند كسى پيش من بيايد. بزنطي مي گويد: امام عليه السلام جواب آن چند آيه‏اى كه در دل تصميم داشتم بپرسم را نيز براىم نوشت. با اينكه به خدا قسم هيچ كدام را در نامه ننوشته بودم... روايت پنجم: خبر از باطن بزنطي مطابق روايت ذيل، امام رضا عليه السلام از خطورات ذهني بزنطي، خبر داد و او را از پيش آمد اينگونه خطورات موعظه نمود. اينک متن روايت: حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ الْوَلِيدِ رض قَالَ حَدَّثَنِي مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ الصَّفَّارُ عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ يَحْيَى بْنِ أَبِي نَصْرٍ الْبَزَنْطِيِّ قَالَ: بَعَثَ الرِّضَا ع إِلَيَّ بِحِمَارٍ فَرَكِبْتُهُ وَ أَتَيْتُهُ فَأَقَمْتُ عِنْدَهُ بِاللَّيْلِ إِلَى أَنْ مَضَى مِنْهُ مَا شَاءَ اللَّهُ فَلَمَّا أَرَادَ أَنْ يَنْهَضَ قَالَ لِي لَا أَرَاكَ تَقْدِرُ عَلَى الرُّجُوعِ إِلَى الْمَدِينَةِ قُلْتُ أَجَلْ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ فَبِتْ‏ عِنْدَنَا اللَّيْلَةَ وَ اغْدُ عَلَى بَرَكَةِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ قُلْتُ أَفْعَلُ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ يَا جَارِيَةُ افْرُشِي لَهُ فِرَاشِي وَ اطْرَحِي عَلَيْهِ مِلْحَفَتِيَ الَّتِي أَنَامُ فِيهَا وَ ضَعِي تَحْتَ رَأْسِهِ مِخَدَّتِي‏ قَالَ فَقُلْتُ فِي نَفْسِي مَنْ أَصَابَ مَا أَصَبْتُ فِي لَيْلَتِي هَذِهِ لَقَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِي مِنَ الْمَنْزِلَةِ عِنْدَهُ وَ أَعْطَانِي مِنَ الْفَخْرِ مَا لَمْ يُعْطِهِ أَحَداً مِنْ أَصْحَابِنَا بَعَثَ إِلَيَّ بِحِمَارِهِ‏ فَرَكِبْتُهُ وَ فَرَشَ لِي فِرَاشَهُ وَ بِتُّ فِي مِلْحَفَتِهِ وَ وُضِعَتْ لِي مِخَدَّتُهُ مَا أَصَابَ مِثْلَ هَذَا أَحَدٌ مِنْ أَصْحَابِنَا قَالَ وَ هُوَ قَاعِدٌ مَعِي وَ أَنَا أُحَدِّثُ نَفْسِي فَقَالَ ع لِي يَا أَحْمَدُ إِنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ع أَتَى زَيْدَ بْنَ صُوحَانَ‏ فِي مَرَضِهِ يَعُودُ فَافْتَخَرَ عَلَى النَّاسِ بِذَلِكَ فَلَا تَذْهَبَنَّ نَفْسُكَ إِلَى الْفَخْرِ وَ تَذَلَّلْ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ... بزنطى مي گويد: امام رضا عليه السلام اُلاغي نزد من فرستاد، من سوار شدم و نزد آن حضرت رفتم. شب خدمت آن حضرت بودم. نشسته بوديم تا اينكه مقداري از شب گذشت. چون مي خواست برخيزد فرمود نمى‏بينم كه قدرت داشته باشى به مدينه مراجعت كنى، عرض كردم بلى. فرمود امشب نزد ما بمان. سپس فرمود اى كنيز؛ فراش مرا براى او پهن كن و لحافى كه خودم در آن ميخوابم بينداز و بالش مرا زير سر او بگذار. بزنطي گويد: من نزد خود خيال كردم كه آنچه در اين شب به من رسيده منزلتى است كه خدا براى من قرار داده و احدى از اصحاب ما را اين افتخار نصيب نشده است زيرا آن حضرت اُلاغ خود را براى من فرستاد و لحاف او برايم پهن شد. همين حال که نشسته بودم و نزد خود اين خيالها را مي كردم، آن بزرگوار فرمود: اي بزنطي؛ امير المؤمنين عليه السلام در ايام مريضي زيد بن صوحان به عيادت او آمد و او بدين سبب بر مردم فخر كرد. تو نزد خود فخر نكن و در مقابل خدا تواضع و تذلل كن... روايت ششم: خبر از  پيشامد براي دعبل امام رضا عليه السلام مقداري سکه طلا به دعبل خزاعي داد و فرمود اينها به کار تو مي آيد. همانطور که امام عليه السلام خبر داد، اين سکه ها به کارش آمد و از او مشکل گشايي کرد. تفصيل مطلب را بنگريد: حدثنا الحسين بن إبراهيم بن أحمد بن هشام المؤدب و علي بن عبد الله الوراق رضي الله عنهما قالا حدثنا علي بن إبراهيم بن هاشم عن أبيه إبراهيم بن هاشم عن عبد السلام بن صالح الهروي قال دخل دعبل علي موسى الرضا عليهما السلام بمرو ... فأنشده : مدارس آيات خلت من تلاوة  * ومنزل وحي مقفر العرصات ...  ثم نهض الرضا عليه السلام بعد فراغ دعبل من إنشاد القصيدة وأمره أن لا يبرح من موضعه فدخل الدار فلما كان بعد ساعة خرج الخادم إليه بمائة دينار رضوية فقال له : يقول لك مولاي إجعلها في نفقتك فقال دعبل : والله ما لهذا جئت ولا قلت هذه القصيدة طمعا في شئ يصل إلي ورد الصرة وسأل(دعبل) ثوبا من ثياب الرضا عليه السلام ليتبرك ويتشرف به فانفذ إليه الرضا عليه السلام جبة خز مع الصرة وقال للخادم: قل له خذ هذه الصرة فإنك ستحتاج إليها ... وَ سَارَ دِعْبِلٌ حَتَّى وَصَلَ إِلَى قُمَّ فَسَأَلَهُ أَهْلُ قُمَّ أَنْ يُنْشِدَهُمُ الْقَصِيدَةَ فَأَمَرَهُمْ أَنْ يَجْتَمِعُوا فِي الْمَسْجِدِ الْجَامِعِ فَلَمَّا اجْتَمَعُوا صَعِدَ الْمِنْبَرَ فَأَنْشَدَهُمُ الْقَصِيدَةَ فَوَصَلَهُ النَّاسُ مِنَ الْمَالِ وَ الْخِلَعِ بِشَيْ‏ءٍ كَثِيرٍ وَ اتَّصَلَ بِهِمْ خَبَرُ الْجُبَّةِ فَسَأَلُوهُ أَنْ يَبِيعَهَا مِنْهُمْ بِأَلْفِ دِينَارٍ فَامْتَنَعَ مِنْ ذَلِكَ فَقَالُوا لَهُ فَبِعْنَا شَيْئاً مِنْهَا بِأَلْفِ دِينَارٍ فَأَبَى عَلَيْهِمْ وَ سَارَ عَنْ قُمَّ فَلَمَّا خَرَجَ مِنْ رُسْتَاقِ الْبَلَدِ لَحِقَ بِهِ قَوْمٌ مِنْ أَحْدَاثِ الْعَرَبِ وَ أَخَذُوا الْجُبَّةَ مِنْهُ فَرَجَعَ دِعْبِلٌ‏ إِلَى قُمَّ وَ سَأَلَهُمْ رَدَّ الْجُبَّةِ فَامْتَنَعَ الْأَحْدَاثُ مِنْ ذَلِكَ وَ عَصَوُا الْمَشَايِخَ فِي أَمْرِهَا فَقَالُوا لِدِعْبِلٍ لَا سَبِيلَ لَكَ إِلَى الْجُبَّةِ فَخُذْ ثَمَنَهَا أَلْفَ دِينَارٍ فَأَبَى عَلَيْهِمْ فَلَمَّا يَئِسَ مِنْ رَدِّهِمُ الْجُبَّةَ سَأَلَهُمْ أَنْ يَدْفَعُوا إِلَيْهِ شَيْئاً مِنْهَا فَأَجَابُوهُ إِلَى ذَلِكَ وَ أَعْطَوْهُ بَعْضَهَا وَ دَفَعُوا إِلَيْهِ ثَمَنَ بَاقِيهَا أَلْفَ دِينَارٍ وَ انْصَرَفَ دِعْبِلٌ إِلَى وَطَنِهِ فَوَجَدَ اللُّصُوصَ قَدْ أَخَذُوا جَمِيعَ مَا كَانَ فِي مَنْزِلِهِ فَبَاعَ الْمِائَةَ الدِّينَارَ الَّتِي كَانَ الرِّضَا ع وَصَلَهُ بِهَا فَبَاعَ مِنَ الشِّيعَةِ كُلَّ دِينَارٍ بِمِائَةِ دِرْهَمٍ فَحَصَلَ فِي يَدِهِ عَشَرَةُ آلَافِ دِرْهَمٍ فَذَكَرَ قَوْلَ الرِّضَا ع إِنَّكَ سَتَحْتَاجُ إِلَى الدَّنَانِير ابوصلت هروي مي گويد: دعبل خزاعى در مرو بر امام رضا عليه السلام وارد شد و اين قصيده معروف را سرود. مدارس آيات خلت من تلاوة ** ومنزل وحي مقفر العرصات ...  ( بعد از اتمام شعر) امام عليه السلام برخاست و به دعبل فرمودند از جايش بلند نشود. حضرت داخل خانه شد، بعد از مدتي خادم بيرون آمد و صد دينار سكه که به نام امام رضا عليه السلام زده شده بود، آورد و به دعبل گفت مولاى من مي فرمايد اين سکه ها را خرج کن. دعبل گفت به خدا قسم‏ براى مال دنيا نيامده‏ام و اين قصيده را به طمع اينكه امام عليه السلام به من صله عطا كند نگفته‏ام به همين دليل آن را رد كرد. او جامه­اي از جامه‏هاى امام رضا عليه السلام را درخواست كرد تا  بدان تبرك بجويد. اما امام رضا عليه السلام يك جبه خز با کيسه زر به او عطا كرد و به خادم فرمود به دعبل بگو اين پول را بگير كه به زودى بدان محتاج مي شوي  ... دعبل رفت تا اينكه به شهر قم رسيد اهل قم از او سؤال كردند كه قصيده را براى ايشان انشاء كند دعبل اهل قم را امر كرد تا در مسجد جامع جمع شوند. چون اجتماع کردند بالاى منبر رفت و قصيده را براى مردم انشا كرد. مردم اموال بسيار به او دادند و چون خبر عطا كردن جبه­ي امام رضا عليه السلام به آنها رسيد از دعبل خواهش كردند كه جبه را به هزار دينار بفروشد، دعبل امتناع كرد. گفتند حال كه تمام آن را نميفروشى قدرى از آن را به ما به هزار دينار بفروش باز هم دعبل امتناع كرد و از شهر قم خارج شد. چون از سياهى شهر بيرون آمد گروهى از جوانان عرب بر سر او ريختند و جبه را از او گرفتند. دعبل به شهر قم مراجعت كرد و از ايشان درخواست نمود تا جبه را به او برگردانند. جوانان از دادن جبه امتناع كردند و هر چه پير مردانشان به آنها گفتند نپذيرفتند. آنها به دعبل گفتند جبه را نميدهيم، پول آن را هزار دينار از ما بگير اما دعبل امتناع كرد. و چون از برگشت جبه مأيوس شد از ايشان خواست تا قدرى از آن جبه را به او برگردانند جوانان نيز مقداري از آن جبه را رد كردند و پول باقى آن را به هزار دينار دادند. دعبل به وطن‏ خود بازگشت چون به منزل خود رسيد ديد كه هر چه داشته است تمام را دزد برده است سپس از آن صد دينارى كه حضرت رضا عليه السلام به او داده بود، هر دينارى را به صد درهم  به شيعيان فروخت، و ده هزار درهم عايد او شد. در آنجا بود که او سخن امام رضا عليه السلام را به ياد آورد که فرمود: به زودى به اينها محتاج مي شوي‏. روايت هفتم: خبر از کشته شدن امين عباسي امام رضا عليه السلام، در يک خبر غيبي فرمود: امين عباسي فرزند هارون توسط برادرش مأمون کشته مي شود. آنچه امام عليه السلام فرمود تحقق يافت. حَدَّثَنَا أَبِي رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُ قَالَ حَدَّثَنَا سَعْدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى بْنِ عُبَيْدٍ عَنِ الْحُسَيْنِ بْنِ بَشَّارٍ قَالَ قَالَ الرِّضَا ع‏ إِنَّ عَبْدَ اللَّهِ يَقْتُلُ مُحَمَّداً فَقُلْتُ لَهُ عَبْدُ اللَّهِ بْنُ هَارُونَ يَقْتُلُ مُحَمَّدَ بْنَ هَارُونَ فَقَالَ لِي نَعَمْ عَبْدُ اللَّهِ الَّذِي بِخُرَاسَانَ يَقْتُلُ مُحَمَّدَ ابْنَ زُبَيْدَةَ الَّذِي هُوَ بِبَغْدَادَ فَقَتَلَهُ. حسين بن بشار گفت: امام رضا عليه السلام فرمود: عبد الله، محمد را مي كشد. گفتم: عبد الله بن هارون محمد بن هارون را مي كشد؟ فرمود: بلى؛ عبد الله كه در خراسان است محمد بن زبيده را كه در بغداد است مي کشد. طولى نكشيد كه مأمون، امين را به قتل رساند. روايت هشتم: خبر از چگونگي شهادت و محل دفن مطابق تعدادي از گزارشها، امام رضا عليه السلام از نحوه شهادت و مکان دفن خود خبر داد. نمونه­اي از آن را ابو صلت هروي به شرح ذيل گزارش مي دهد: حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَلِيٍّ مَاجِيلَوَيْهِ وَ مُحَمَّدُ بْنُ مُوسَى الْمُتَوَكِّلُ وَ أَحْمَدُ بْنُ زِيَادِ بْنِ جَعْفَرٍ الْهَمَدَانِيُّ وَ أَحْمَدُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ هَاشِمٍ وَ الْحُسَيْنُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ تَاتَانَةَ وَ الْحُسَيْنُ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ أَحْمَدَ بْنِ هِشَامٍ الْمُؤَدِّبُ وَ عَلِيُّ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ الْوَرَّاقُ رَضِيَ اللَّهُ عَنْهُمْ قَالُوا حَدَّثَنَا عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ بْنِ هَاشِمٍ عَنْ أَبِيهِ عَنْ أَبِي الصَّلْتِ الْهَرَوِيِّ قَالَ: بَيْنَا أَنَا وَاقِفٌ بَيْنَ يَدَيْ أَبِي الْحَسَنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا ع إِذْ قَالَ لِي يَا أَبَا الصَّلْتِ ادْخُلْ هَذِهِ الْقُبَّةَ الَّتِي فِيهَا قَبْرُ هَارُونَ وَ ائْتِنِي بِتُرَابٍ مِنْ أَرْبَعَةِ جَوَانِبِهَا قَالَ فَمَضَيْتُ فَأَتَيْتُ بِهِ فَلَمَّا مَثُلْتُ بَيْنَ يَدَيْهِ فَقَالَ لِي نَاوِلْنِي هَذَا التُّرَابَ وَ هُوَ مِنْ عِنْدِ الْبَابِ فَنَاوَلْتُهُ فَأَخَذَهُ وَ شَمَّهُ ثُمَّ رَمَى بِهِ ثُمَّ قَالَ سَيُحْفَرُ لِي هَاهُنَا... ثُمَّ قَالَ عليه السلام يَا أَبَا الصَّلْتِ غَداً أُدْخَلُ عَلَى هَذَا الْفَاجِرِ فَإِنْ أَنَا خَرَجْتُ وَ أَنَا مَكْشُوفُ الرَّأْسِ فَتَكَلَّمْ أُكَلِّمْكَ وَ إِنْ أَنَا خَرَجْتُ وَ أَنَا مُغَطَّى الرَّأْسِ فَلَا تُكَلِّمْنِي قَالَ أَبُو الصَّلْتِ فَلَمَّا أَصْبَحْنَا مِنَ الْغَدِ ... دَخَلَ الْمَأْمُونَ ... فَخَرَجَ ع مُغَطَّى الرَّأْسِ فَلَمْ أُكَلِّمْهُ حَتَّى دَخَلَ الدَّار... قَالَ أَبُو الصَّلْت‏ ... فَأَمَرَ (المأمون) بِحَفْرِ الْقَبْرِ فَحُفِرَتُ الْمَوْضع فَظَهَرَ كُلُّ شَيْ‏ءٍ عَلَى مَا وَصَفَهُ الرِّضَا عليه السلام ... ابو صلت هروى مي گويد: نزد امام رضا عليه السلام بودم، فرمود اى ابا صلت در اين قبه كه قبر هارون الرشيد در آن است داخل شو و خاك چهار طرف آن قبه را براىم بياور. من رفتم و خاك چهار جانب را آوردم. آنگاه فرمود اين خاكى كه از نزديك در بود پيش بياور، سپس حضرت آن را گرفت و استشمام كرد و ريخت و فرمود: به زودى در اينجا براىم قبر حفر كنند ... سپس فرمود اى ابا صلت فردا بر اين فاجر (مامون) داخل مي شوم اگر بيرون آمدم و رداء بر سر كشيده‏ بودم با من تكلم مكن. ابو الصلت گويد چون صبح روز فردا شد ... بر مامون داخل شد ... سپس خارج شد در حالى كه رداء مبارك را بر سر كشيده بود من با او تكلم نكردم تا اينكه به خانه خود داخل شد (و در اثر غذاي مسمومي که توسط مامون به حضرت داده شد، به شهادت رسيد) ... ابو الصلت گفت: ... مامون به كندن قبر آن حضرت امر كرد و من آن موضع را كندم و هر چيزى كه حضرت رضا عليه السلام فرموده بود همان ظاهر شد ... نتيجه: رهاورد تعدادي از گزارشهاي معتبر عيون اخبار الرضا عليه السلام شيخ صدوق رحمة الله عليه، اثبات علم غيب امام رضا عليه السلام مي باشد.   تهیه و تنظیم: سیدمحمدجوادحسینی