کد خبر: 15368
منتشر شده در شنبه, 10 تیر 1396 09:27
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، فردای انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی توسط گروهک مجاهدین خلق در هفتم تیرماه سال 1360 دادستانی انقلاب اسلامی خبر از شهادت «محمد کچویی» می دهد، کسی که یک روز پس از حادثه انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی توسط یکی از اعضای گروهک منافقین ترور می شود. او که از مبارزان...
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، فردای انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی توسط گروهک مجاهدین خلق در هفتم تیرماه سال 1360 دادستانی انقلاب اسلامی خبر از شهادت «محمد کچویی» می دهد، کسی که یک روز پس از حادثه انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی توسط یکی از اعضای گروهک منافقین ترور می شود. او که از مبارزان دوران ستمشاهی بود پس از پیروزی انقلاب اسلامی مسئولیت ریاست زندان اوین را برعهده می گیرد. شهید کچویی رئیس زندان اوین بود، به گفته یاران و همکارانش، او آنقدر به تربیت و اصلاح زندانی اعتقاد داشت که خود قربانی همین راه مقدس شد.
پس از اعلام خبر انفجار حزب جمهوری اسلامی، تعدادی از هواداران و اعضای مجاهدین در زندان با شنیدن این خبر شروع به خواندن سرود و پایکوبی کردند و جوّ زندان را ملتهب کرده و به هم ریختند.
ترور بعد از ترور
آیتالله محمدیگیلانی حاکم شرع و رئیس دادگاههای انقلاب اسلامی و شهید لاجوردی، داستان انقلاب مرکز، برای کنترل اوضاع، اعضای گروهک منافقین را به محوطه زندان اوین آوردند و به صحبت و نصیحت آنها پرداختند. در این مرحله افجهای طبق برنامهریزی قبلی و با هدایت سعادتی از موقعیت خود در میان نگهبانان زندان سوءِاستفاده کرده و اسلحهای را از نگهبانی گرفته و به سوی محوطه خیز بر میدارد تا آقایان گیلانی و لاجوردی را ترور کند. کاظم افجهای به دلیل فعالیت در سازمان مجاهدین خلق و ضدیت با جمهوری اسلامی دستگیر و در زندان به سر میبرد.
شهید کچویی پیشتر با او به بحث نشسته بود و او نیز وانمود میکرد که معقول شده است و توانسته بود تا حدی اعتماد مسئولین و نگهبانان زندان را جلب نماید. به دنبال خیز افجهای برای ترور این دو مسئول، شهید کچویی متوجه رفتار وی میگردد و برای مقابله به سوی او میدود که با شلیک افجهای به شهادت میرسد؛ توسط فردی که به او محبتهای فراوانی نموده و برای هدایتش ساعتها وقت صرف کرده بود، به تعبیر شهید لاجوردی او به خاطر جوانمردیش به شهادت رسید.
با فداکاری شهید کچویی دیگر مسئولین دادستانی جان سالم به در بردند و امکان ادامه طرح وجود نداشت. با توقف این عملیات تروریستی، افجهای فرار کرده و از آنجا که به ورودیها و خروجیهای زندان آشنا بوده است، خود را به پشت بام ساختمان اداره زندانها (دادستانی) رسانده و از آنجا خودش را پرتاب میکند که در اثر سقوط کشته میشود.
از مبارزه علیه شاه تا زندانبانی اوین
محمد کچویی سال ۱۳۲۹ در حاجیآباد قم به دنیا آمد. تحصیلات خود را تا ششم ابتدایی ادامه داد اما به دلیل شرایط بد اقتصادی خانواده به کار در بازار روی آورد و در کارگاه صحافی با محمد بخارائی که از مبارزین هیأت مؤتلفه اسلامی بود، آشنا شد و جذب این گروه شد. او بعدها با شرکت در محافل و جلسات مذهبی و حضور در محافلی نظیر جلسات و درس آیتالله خامنهای، شهید مظلوم دکتر بهشتی و استاد آیتالله مطهری در هیأت انصارالحسین و شرکت در کلاسهای درس عربی هیأت مکتب القرآن، با عناصر مذهبی و مبارزی همچون عزتشاهی آشنا شد و به فعالیتهای سیاسی و مبارزاتی روی آورد.
در ۲۴ تیر ۱۳۵۱ به خاطر اعترافات حسین جوانبخت دستگیر شد. ساواک در اقدامی ناموفق کوشید تا از طریق وی ردی از عزتشاهی که شاگرد مغازهاش بود بیابد. کچویی در دادگاه به یک سال حبس تأدیبی محکوم شد. او پس از آزادی، ارتباط خود را با گروههای فعال و مبارز حفظ کرد و در آذر ۱۳۵۳ به دلیل همین ارتباطات و پشتیبانیها و نیز نقل و انتقال پیغامهای عزتشاهی دوباره دستگیر شد، او اینبار در دادگاه به دلیل تکرار جرم به حبس ابد محکوم شد، اما با تغییر شرایط سیاسی در سال ۱۳۵۶ و فشار کمیسیون حقوقبشر، در ۲۸ خرداد ۱۳۵۶ مورد عفو قرار گرفته و آزاد شد.
کچویی با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل کمیته استقبال از امام خمینی (ره) در مدرسه رفاه، مسئولیت انتظامات را بر عهده گرفت و پس از تخلیه مدرسه، مسئولیت زندان اوین را پذیرفت. او از آغاز جنگ تحمیلی، مدتها در جبهه بیتاب شهادت بود، اما خواست پروردگار در این بود که همای شهادت در پشت جبههها و به دست منافقین بر شانهاش بنشیند و او که همواره در پی اصلاح خطاکاران بود در تاریخ ۸ تیر ۱۳۶۰ در حالیکه از فراق بهشتی و یارانش میسوخت، به شهادت رسید.
پس از شهادت شهید کچویی و خودکشی عامل ترور وی (کاظم افجه ای)، اسناد این ترور توسط سازمان منافین منتشر شد.
خاطرات شهید از زبان همرزمان
شهید لاجوردی: یک روز محمد با یکی از منافقین برخوردی داشت، خب محمد سرپرست زندان بود و در مقابل او، یک زندانی قرار داشت. وقتی نصیحتش میکرد که وضع زندان را به هم نریزید و مقررات را رعایت کنید، او با گستاخی هرچه تمام آب دهان به صورت محمد انداخت. محمد هم با آقایی هرچه تمامتر تف را از صورت خود پاک کرد و به او گفت: «این برخورد شما یک برخورد انسانی نیست» و در همین حد بسنده کرد. با اینکه خب حاکم بود و قدرت داشت و میتوانست هر نوع عکس العملی نشان دهد، ولی عکس العمل او در همین یک جمله خلاصه شد و کوچکترین واکنشی نسبت به آن زندانی نشان نداد.
همیشه جویای علم بود
هاشمی رفسنجانی در یک سخنرانی به مناسبت فوت محمد کچوئی گفت: کچوئی از کسانی بود که در کلاسهای درس آقایان هاشمی، منتظری، ربانی شیرازی، طالقانی، انواری و مهدویکنی که در دوران محکومیتشان در زندان تشکیل میشد با علاقه و ایمان شرکت میکرد. ایشان به ایمان و تقوی، سخت کوشی و پذیرفتن سختترین مسئولیتها در دوران محکومیت و یا دوران پذیرفتن مسئولیت زندان معروف بود.
ساده و بیآلایش
همسر شهید کچوئی که سالها شاهد خلوص او در این راه بوده است، در این زمینه میگوید: محمد طعم فقر و محرومیت را چشیده بود و همواره سعی داشت الگوی سادگی و بیآلایشی را در زندگی خود پیاده کند. او دنیا را با تمام زیبائیهای ظاهریاش رها کرده و مصداق کامل آیه «الذین یرثون الفردوس هم فیها خالدون» بود. روزی به من گفت: «۲ قطعه فرش دارم که بسیار مرا ناراحت میکنند. اگر موافقی آنها را بفروشیم و به ازدواج دو جوان کمک کنیم.» هنگامیکه فرشها را فروخت خوشحال و آسوده شد. همواره به فرزندمان محسن سفارش میکرد که اگر شهید شدم گریه نکن بلکه بر سر مزارم قرآن بخوان و سعی کن راه مرا ادامه دهی. آنگاه برای خود و فرزندش محسن، آرزوی شهادت می:رد.
اگر میخواهی مبارزه کنی ازدواج نکن
عزت شاهی: هنگامی که کچویی قصد ازدواج داشت، خیلی نصیحتش کردم که اگر میخواهد مبارزه کند باید دور ازدواج را خط بکشد، چرا که اگر ما در این راه از بین برویم و یا دستگیر شویم، نه ثروت داریم و نه کسی که خرج آنها را بدهد... اما او گوشش بدهکار نبود، میگفت: من از خانوادهای زن میگیرم که با این مسائل آشنا باشند. با کسی وصلت میکنم که خانوادهای مبارز داشته باشد و... رفت و با خواهر حسن حسینزاده ازدواج کرد. حسن خودش مبارز و زندان کشیده و پدرش هم از طرفداران آیت الله کاشانی بود، کچویی خیالش راحت شد که به خانوادهای سیاسی پیوند خورده است و اگر مشکلی برایش پیش آمد، آنها زندگی زنش را رتق و فتق خواهند کرد... عصر آن روز هم که کچویی و کبیری را فراری دادم به میدان خراسان رفتم و کچویی را یافتم، همسرش در آن زمان باردار بود، گفتم: ببین من از اول گفتم که اگر میخواهی وارد این بازی بشوی نباید زن بگیری. حالا هم که گرفتی و اگر واقعاً جدی میخواهی به مبارزه ادامه دهی باید از زن و بچهات جدا شوی و آنها را به امید خدا رها کنی! و مثل بقیه وارد زندگی مخفی شوی وگرنه برگرد برو سر زندگیات، بالاخره امشب، فردا شب میآیند سراغت. گفت: «این روزها موعد وضع حمل خانمم است، نمیتوانم رهایش کنم، ولی تلاش میکنم خودم را از چشم مأمورین دور نگهدارم». او از من جدا شد و رفت، زن باردارش را برداشت و برد منزل باجناقش در حوالی میدان خراسان، یکی دو شب بعد فرزند او محسن به دنیا آمد.
محمد محمدی گرگانی: در زندان اوین، آیتالله طالقانی، لاهوتی، آیت الله مهدویکنی، آیت الله منتظری، آقای هاشمی، مرحوم کچوئی، بادامچیان، آقای عسگراولادی، حیدری، آیت الله گرامی، آقای فاکر و آقای معادیخواه حاضر بودند. داستان سال ۵۴ پیش آمده بود و عدهای از بچههای سازمان اعلام کرده بودند که ما مارکسیست شدهایم. من به لحاظ تشکیلاتی مسئول آیت الله ربانی شیرازی بودم. او وقتی راه میرفت دستهایش را پشتش میگذاشت، انگشتهای دستش را به شکل عصبی تکان میداد و با خشم میگفت: «ما این همه به بچههای مذهبی جامعه و مردم گفتهایم که به شما کمک کنند، خانه دادند، پول دادند، شما را مجاهد تلقی کردیم، شهید تلقی کردیم، حالا این شده میوهاش که اینها بیایند بگویند خدا و قیامت را قبول نداریم. من جواب خدا را چه بدهم؟»
وقتی ربانی این حرفها را میزد، من با عمق وجودم میتوانستم درک کنم کسی که تمام زندگیاش را برای اعتقادش میگذارد، حالا خودش را با چه فاجعهای روبهرو میبیند. طبیعی هم بود که داد بزند «همهاش دروغ است.» از خاطرم نمیرود که آقای مهدوی کنی به دنبال رابطهای که قبل از ۱۳۵۰ با ایشان داشتیم در زندان با هم قرار گذاشتیم که بنشینیم کتاب مرحوم علامه طباطبایی درباره ماتریالیزم که مطهری به آن پانوشت زده بود یعنی «روش رئالیزم» را بخوانیم. من میدیدم آیت الله مهدوی کنی که آدم متدینی بود و با اعتقادش آمده بود، نمیتوانست قبول کند که این همه برای مجاهدین مایه گذاشته باشد و حالا عدهای بیایند و با تعبیری چرکین، تبدیل به ماتریالیزماش بکنند و بیخدا و بیقیامت باشند. میگفت: «دیگر یک ذره هم حاضر نیستم مایه بگذارم، ما برای اعتقادمان آمدهایم. ما مردم را هم برای خدا در نظر گرفتهایم، نه اینکه بلند شویم بیاییم اینجا جانمان را بدهیم، مال مردم را بدهیم، به مردم بگوییم به اینها کمک کنید و دست آخر هم اینها این طوری بشوند».
«... کچوئی کسی بود که تمام جزوههای مجاهدین را بعد از ریزنویسی روی کاغذ سیگار در پشت جلد قرآن و مفاتیح به شکل ظریفی جاسازی میکرد. ما قرآن و مفاتیح را به بیرون میفرستادیم و ساواک توجه نمیکرد که چرا مفاتیح و قرآن از زندان بیرون میرود. جلد مفاتیح و قرآن پر از تجربیاتی میشد که به بیرون انتقال مییافت و کچوئی اینها را صحافی میکرد. با چه هزینههای امنیتی اینها را به خانواده میداد تا به بیرون ببرند. سال ۱۳۵۵ منوچهری بازجوی ساواک مرا در زندان اوین خواست و گفت: «فلانی ببین ـ خیلی عذر میخواهم ـ خر خودتان هستید، خیال کردید ما نمیدانیم در جلد کتاب قرآنتان چیست؟ خیال میکنید ما نمیدانیم که داخل کتابهایی که نویسندهاش مهدی تاجر (بازرگان) است چیست؟» اینها دیگر آن موقع لو رفته بود. میخواهم عرض کنم کچوئی یک بچه با ایمان مذهبی با اعتقادی بود.
معلوم است چقدر برای او ناگوار بود که این همه زحمت کشیده، حالا میبیند نه تنها به لحاظ اعتقادی او را نفی میکنند بلکه خودش را هم بایکوت و مسخره میکنند... یادم هست مرحوم کچوئی میخواست مسئول دیگ شود. یک راهرو را در نظر بگیرید که ۱۵۰ نفر آدم در اتاقهای مختلف آن زندگی میکنند. در آهنی را میبستند و بعد ناهار میآوردند. غذا داخل یک دیگ بزرگ بود آن را در ابتدای سالن میگذاشتند. بعد داد میزدند که مسئول غذا بیاید غذا را تحویل بگیرد. یکی باید میرفت این دیگ را میگرفت، ملاقه را هم میگرفت و در ظرف زندانیها غذا میریخت. کچوئی گفت: «من حاضرم که مسئول دیگ شوم». من و مسعود رجوی رفتیم با دو تا از بچههای چریکهای فدایی صحبت کنیم که قرار است کچوئی مسئول دیگ شود. حرف بچههای فدائی این بود که شما میخواهید یک نفر راست را بگذارید مسئول دیگ و این خودش موجب میشود که اینها برای خودشان موقعیت پیدا کنند. ما روی این قضیه بحثمان شد. حرف من این بود که آنها هم باید از خود دفاع کنند.
من به مسعود رجوی گفتم: «امثال محمد کچوئی، رجایی، بهزاد نبوی، سرحدیزاده و نوروزی سالهاست زندانی کشیدهاند، چرا ما الان نباید بگذاریم او مسئول دیگ هم شود». آخر به اینجا رسیدند که ما نمیگذاریم. قدرت هم دست اکثریت قریب به اتفاق ما و بچههای فدایی بود. یعنی حکومت دست اینها بود. خیلی هم اختلاف و بحث بود. با موسی خیابانی خیلی بحث شد که این کارها درست نیست. محمد کچویی و رجایی فهمیدند. رجایی آمد و گفت: «ما حتی مسئول دیگ هم نمیتوانیم باشیم؟» آن بچهها شوخیای درست کرده بودند به نام گروه ملاقه. آنها میگفتند که این بچههای مذهبی غیرسازمان چون معتقدند که مارکسیستها نجساند، با مارکسیستها برخورد تحقیرآمیز میکنند. میخواهند ظرف آش و ملاقه دست خودشان باشد که دست نجس آنها به غذا نخورد. این موجب میشود که آنها هم حساس بشوند و احساس کنند که در زندان گروهی آنها را نجس میدانند.
محمد کچویی هم میگفت: «من نمیتوانم باور کنم که اینها مارکسیستاند. اینها همانهایی هستند که تمام جریان شما را از بین بردهاند. من چطور قبول کنم، نجس نیستند.» این برخوردهای او کینههای عمیقی از وی در دل منافقین برجای گذاشته بود.
شهید کچویی سرانجام در سال ۱۳۵۶ و با اوجگیری انقلاب اسلامی و برای ظاهرسازی رژیم ستمشاهی در پی فشارهای کمیتههای حقوق بشر به همراه برخی دیگر از همرزمانش آزاد شد و به خیل مبارزین پیوست.
خاطرات حجت الاسلام موحدی ساوجی: فکر میکنم در همین زندان [قزل قلعه] با شهید کچویی آشنا شدم. ایشان یکی از نیروهای بسیار مخلص و مومن و متعهد انقلابی و ثابت قدم بود که در زندان کتابهای قرآن و دعا که پاره میشد، ایشان صحافی میکرد. حتی صحافی را به زندانیهایی که علاقمند بودند، یاد میداد. یکی دوتا از برادرهای خانمشان در همین زندان بودند.
وصیت نامه
ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنه
خداوند از مومنین جانها و مالهایشان را میخرد و در مقابل بهشت میدهد. وقتی مرگ حق است و کل نفس ذائقه الموت و تمام نفوس خواهند مرد و بهترین نوع مردن شهادت در راه خدا میباشد شهادت را انسان انتخاب میکند و مردنی بر اساس انتخاب میباشد نه مردنی که بر انسان تحمیل شود و این بنده سالهاست که خود چگونه مردن را انتخاب کردم که امیدوارم خداوند نصیبم کند و چنین است که کسانی از مرگ میترسند که از اعمال گذشته خود وحشت دارند ولی کسیکه اعمال نیکو انجام داده باشد آرزو دارد هر چه سریعتر نتیجه اعمال درست خود را ببیند و دنیا بمنزله محل زراعت میباشد و مرگ پلی بین این دنیا و آن دنیا میباشد و در آن دنیا هر چه زراعت کرده باشد درو میکند.
و این مطلب را هم لازم میدانم در وصیت نامه خود بنویسم که با توجه به اینکه خیلیها با مرامهای مختلف ادعای حق بودن را دارند ولکن حق یک چیز بیشتر نیست و به نظر من اختلاف سر معیارها میباشد و برای من که معیارم قرآن و پیغمبر و ائمه و ولایت فقیه و در حال حاضر امام خمینی میباشد و جز این حق نمیباشد و شدیدا معتقدم که مجاهدین خلق با توجه به معیارهای باطلی که دارند ناحقترین و باطلترین گروهها هستند اگر هدایت شدنی هستند خداوند آنها را هدایت کند وگرنه نابود کند و معتقدم بدترین دشمن در حال حاضر برای جمهوری اسلامی که حاصل خون بیش از ۷۰ هزار شهید میباشد همین مجاهدین هستند.
والسلام علی من اتبع الهدی
محمد کچویی ۱۳۵۹/۸/۲۶
نوشتن دیدگاه