کد خبر: 25931
منتشر شده در چهارشنبه, 10 آبان 1396 18:21
آن روز، از اون بالا، می توانی همه را برای آخرین بار ببینی، بدون اینکه تو را ببینند. عده ای اشک می ریزند، برخی مات و متحیر، عده ای به فکر فرو رفته اند و برخی دیگر چون همیشه عین خیالشان نیست. چند نفری هم نیستند؛ شاید کار دارند، ماموریت اند، رئیس شان اجازه نداده، شاید هم مهمان یا بچه کوچک و البته عده...
آن روز، از اون بالا، می توانی همه را برای آخرین بار ببینی، بدون اینکه تو را ببینند. عده ای اشک می ریزند، برخی مات و متحیر، عده ای به فکر فرو رفته اند و برخی دیگر چون همیشه عین خیالشان نیست. چند نفری هم نیستند؛ شاید کار دارند، ماموریت اند، رئیس شان اجازه نداده، شاید هم مهمان یا بچه کوچک و البته عده ای هم این جور مراسم ها به روحیه شان نمی سازد.
دلت برای همه تنگ شده. صدایشان می زنی؛ آهای، من، اینجا هستم! نگاه کنید. ناگهان، خودت را آن وسط می بینی؛ عده ای به دورت حلقه زده اند. یکی می شورد. دیگری با صدای بلند قرآن می خواند؛ "بِسمِ اللهِ الرَحمنِ الرَحیم، یــس، إِنَّكَ لَمِنَ الْمُرْسَلِينَ..." تعجب می کنی! چه آرام به خواب رفته ای. بیشتر وحشت می کنی، بلندتر فریاد می زنی... من، اینجــا هســتم. من زنــده ام. دیگر فریادهایت هم زنگ گذشته را ندارد تا همه میخکوب ابهت اش شوند. پول هایت، دست به جیب هایت می بری، خالی است؛ تنهایی!
پارچه سفید را به دورت می پیچند، از بردن نام اش هم می ترسی. آرام در تابوت قرارت می دهند. برخی شیون می کنند، قلبت به تنگ آمده است. این تابوت، جای نفس کشیدن هم ندارد. همراه با جماعت سیاه پوش، رهسپار می شوی. "الله اکبــر. الله اکبــر. الله اکــبر الله. اکــبر الله اکبر... اللّهمَّ اغفر للمومنینَ و المومناتِ ... اللّهمَّ اغفِر لِهذَا المَیِّتِ". معراج، تنها کلمه ای که بر تن سفید آمبولانس نشسته، حیاتی جدید در انتظار است. "همه از خاکیم و به خاک باز می گردیم" نوشته روی تابلو را دوباره تکرار می کنی و حرکت سریع آمبولانس (چه قدر عجله دارد). بالای سر، مُرده ات نشسته و زانو بر بغل گرفته ای تا... یک گام پیش، یک گام پس... "اِنا لِلّه و اِنا عِلَیه راجعون".
چشم در چشم مرده های شما
باغ رضوان، بهشت زهرا یا....؛ اینجا آرام ترین نقطه شهر است تا آرام در کنار مردمانش راه بروی؛ آرزوهای به گور رفته شان را با شمارش سن شان درک، دم و بازدمی دهی و خدا را شکر کنی که هنوز زنده ای! کوکب، یکی از همین آدم هاست. هفت سال از زندگی خود را در غسالخانه گذرانده و بارها نوشته روی قبرها را با دقت خوانده است. سلام ام را سنگین جواب می دهد. یک استکان چای و قندان قند کنارش در یک سینی سفیدِ سفید بهانه ای است برای گرم شدن در اتاق استراحت زنان غسال تا جنازه بعدی از راه برسد. سوره یاسیـن و الرحمن برای مُرده خوب است؛ بعضی ها را وقتی می شوریم خیلی نورانی اند، خودت هم متوجه نمی شوی اما ذکر و صلوات روی زبانت می آید و بعضی ها را اصلاً یادت می رود برایشان دعا بخوانی و صلوات بفرستی. دستان حنا زده اش را به سمت روسری آبی رنگ اش می برد، موهای کم پشت و رنگ کرده اش را مرتب، دوباره تسبیح سفیدش را در دست و شروع به چرخاندان می کند... هر جنازه ای که به غسالخانه می آورند، سه نفر آن را شست و شو و سه نفر دیگر جنازه را می بندند (کفن پوش می کنند). جنازه ها باید حسابی تمیز شوند، کف پا از همه بدتره. نباید چرک یا خون به تن شان بماند.
بوی کافور با عطر چایی مخلوط شده، چایش را هورت می کشد، چایم را هورت می کشم؛ اینجا باید شجاعت را به رخ کشید. "مرده شورها، اسم شان ترسناک اما خودشان ترسناک نیستند. بعضی ها به ما که می رسند چنان عقب نشینی می کنند که انگار آدم فضایی یا دراکولا دیده اند اما زنده و مرده و مرد و زن هم ندارد؛ خوب و بد آدم ها به اعمالشان است نه شغل شان".
به خاطراتش سَرَک می کشد؛ خاطراتی که گفتن و شنیدنش هم ترسناک است چه برسد به دیدن آن در فاصله یک نفس و چند پلک... "یک بار، پای قطع شده آورده بودند تا خاک کنند. خیلی ترسیدم؛ انگشتان پا له شده و خونی بود، گاهی دزدکی نگاه می کردم تا ترسم بریزد.
رویاهایم را با جنازه ها خاک می کنم از بچگی رویا صدایش می کنند اما به نظرش اقبال اش به اسم اش نمی خورد که اگر شانس داشت الان برای خودش دکتر و مهندس شده بود. خانواده اش هرگز راضی به کار کردن او در باغ رضوان آن هم با شغل مرده شور غسالخانه بخش زنان نبوده اند. وقتی شوهرش بعد از یک ماه متوجه می شود زن اش به جای کار در بیمارستان، مرده شور است! حسابی عصبانی می شود و به اندازه یک عمر گریه می کند. "بالاخره زندگی بالا و پائینی دارد"؛ الان هم به قول غسال زنان، سرای مردگان (باغ رضوان)، اَلحَمدُالِلّه زندگی می چرخد.
اول ها، قالی می بافتم. شغلم را فقط چند نفر از فامیل نزدیک می دانند؛ فقط کافیه یکی از قوم و خویش ها بفهمد که رویا غسال است؛ آن وقت همین جا باید خودم را بشورم و خاک کنم. تشییع جنازه ها شرکت نمی کنم، خودم، حریم ام را نگه می دارم و برای مراسم هفته و چهلم دوست و آشنا می رویم چون اگر مرده، زن باشد همه یک جوری نگاه می کنند که رویا الان وظیفه تو است که آستین را بالا بزنی و مرده را بشوری؛ خانواده ام هم خیلی ناراحت می شوند و می گویند با این شغل ات آبروی ما را برده ای. یک بار، یکی از همسایه ها به رحمت خدا رفت، وقتی جنازه را برای خاکسپاری به غسالخانه برای شست و شو و غسل آوردند و من را دیدند، خیلی خجالت کشیدم؛ آن ها هم که اصلا یادشان رفته بود برای چه کاری آمده اند. هیچکس نمی داند چگونه به دیار باقی می رود؟! اگر همه مدیر، مهندس و فروشنده باشند پس مرده هایشان را چه می کنند؟ غسالی که جرم نیست با آبرو زندگی می کنیم و تا وقتی زنده ایم کار آبرومند می کنیم.
الان درک آدم ها بهتر از قبل شده و بعد این همه سال بالاخره عروس و دامادها با شغل من کنار آمده اند، خوب، غسال ها هم مثل بقیه زندگی می کنند و چه بسا تمیزتر از بسیاری مردم دیگر.
رویا دست دراز می کند تا کیف دستی اش را بردارد. پماد رُزماری را از کیسه پلاستیکی خارج می کند، پاهایش زُق می زند. "پماد بزنم، اشکال ندارد؟ بو که اذیت ات نمی کند؟" سایر غسالان لبخند شیرینی می زنند، گویا درد پا، مشترک است. بوی تند رُزماری و دست های چابک غسال بخش زنان قبرستان.
روزی 10- 15 تا مرده می شوریم. کار ما جمعه و عید نمی شناسد؛ مرده مردم را که نمی شود روی زمین نگه داشت. فقط به طور معمول فوتی های روز اول عید به سردخانه برده می شوند و از روز دوم فروردین، تشییع جنازه ها شروع می شود.
رویاهای قشنگ رویا... آرزوی پشت میز نشینی و حتی یک زندگی بدون شرمساری به خاطر تنها جرم اش یعنی غسال شدن در میان خاطرات همیشه تلخ باغ رضوان (قبرستان) خاک شده اند. هر روز برای آن ها فاتحه ای می فرستد و مزار آرزوهای بر باد رفته اش را با چشمان پر از اشک اش آبیاری می کند.
جنازه هایی که در خواب غسال ها راه می روند
کوکب از آن سوی اتاق استراحت غسال های باغ رضوان ادامه صحبت را در دست می گیرد. زنی با بیش از 40 سال سن که چهره ای آرام به خود گرفته، گَرد سفیدی بر موهایش جا خوش کرده و دل در گرو مرده های مردم داده و برایشان مادری و خواهری می کند. "گاهی مرده هایی را به غسالخانه می آورند که خانواده یا همسایه ها بعد دو یا سه روز از بوی تعفن ساختمان متوجه مرگ آن ها شده اند.
سخت ترین صحنه هایی که بعد سال ها هنوز در ذهنم مانده و با به خاطر آوردنش خواب از سرم می پَرد، شستن دختری بود که در آتش سوزی فوت شده بود یا زنی که شکم اش باز مانده بود؛ می ترسیدم با شستن این دو جنازه، گوشت یا احشام بدنشان بیرون بریزد. برای جنازه اول، پلاستیک را در دستم کردم، مرحومه درصد سوختگی اش زیاد اما استخوان هایش مانده بود و می ترسیدم با شست و شو باقی مانده گوشت و پوست هم از بین برود. خدا رحمتشان کنه. پلک هایش را محکم فشار می دهد.
به خاطر آوردن صحنه هایی که انسان از دیدن اش وحشت دارد سخت تر از رودرویی هر روزه با جنازه های مختلف در اتاقی سرد با دیوارهای بلند، قفسه های پوشیده شده از پارچه های تا شده سفید یعنی همان کفن، بوی تند و سرد کافور در بینی، شُرشُر شلنگ آب و آماده کردن یک مسافر برای قرار گرفتن در تابوتی فلزی و آرامیدن در قبری به اندازه کمی بلندتر از قد و اندکی پهن تر از هیکل و عرض بدن نیست و سفر آخرت نزدیک است.
رویا از مرده جدید خبر می دهد... زنان غسال به سرعت روسری و روپوش بر تن و چکمه های پلاستیکی که تا بالای زانو است را در پا می کنند. کوکب، بریده- بریده ادامه می دهد؛ یک بار در یکی از اتوبوس های مسافربری آتش سوزی شده بود باید تا نه شب منتظر می ماندیم تا اجساد را بیاورند. هیچ وقت تا آن موقع شب در قبرستان نمانده بودم، خیلی ترسناک بود اما آن شب تلخ و دردناک هم گذشت. آرزوهای کوکب روزی از هفت پله آسمان هم بالا تر می رفته اما امروز هیچ آرزویی ندارد. صدای شیون نزدیک تر می شود ... مرده را آورند، باید بروم. تن پر درد زن جوانی بر روی شانه های دو زن همراهش به جلو آورده می شود. زنی می گوید، بنده خدا، بچه دوم اش است که فوت شده. باران هشت ماه بیشتر ندارد.
یکی از دردناک ترین صحنه ها خاک کردن یک عروسک کوچک و زیباست که روزی با هزار امید به دنیا قدم گذاشته است. تن باران سه بار با آب، کافور و سدر و موهای زیبایش با شامپو بچه خرسی شسته می شود، جریان خون کوچکی از کنار دهانش جاری می شود. سرم گیج می رود؛ کوکب به سراغم می آید، می پرسد خوبی؟!
جنازه دیگر هم از راه می رسد، غسالخانه شلوغ می شود. زنان و مردان سیاه پوش، چشم انتظارند. صدای صلوات های پی در پی با شیون و ناله عزاداران از گوشه به گوشه غسالخانه به گوش می رسد. این مُرده، زنی سن بالا که چشمانش باز است؛ می گویند چشم انتظار بوده؛ دختر مرحومه را می آورند تا به همراه غسالان مادر را بشورد و آخرین وداع هایش را شاید هم حلالیت از مادر بطلبد. زنی بلند قامت، بلند- بلند و تند- تند می خواند؛ بسم الله الرحمن الرحيم اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يَعْلَمْ كَلَّا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَيَطْغَى أَنْ رَآَهُ اسْتَغْنَى إِنَّ إِلَى رَبِّكَ الرُّجْعَى . جنازه مرحومه به دست چابک زنان غسال کفن پیچ، در تابوت قرار داده و به بیرون از غسالخانه رهسپار می شود.
درِغسالخانه با صدای ناله ای بسته می شود. صدا و همهمه کوکب، بتول، رویا، زری، ماهرخ، فخری نزدیک تر می شود؛ هریک چیزی می گویند. حرف های زنان هیچ وقت تمام نمی شود. فخری با صدای بلند رو به زن ها و من می گوید خوردن یک چای قبل از آوردن جنازه بعدی را از دست ندهید؛ خستگی و فشار عصبی را کمتر می کند.
ماهرخ قوری گل سرخ را از روی سماور برقی، بر می دارد، تکانی می دهد، با ابروهای درهم، رو به پنج زن دیگر از تمام شدن چای خبر می دهد و بدون شنیدن جواب، قوری را می شورد، 3 قاشق چای در آن می ریزد و کنار سماور می نشیند. سکوت اتاق با صدای قل قل سماور و صحبت های ماهرخ شکسته می شود، "مرگ پیر و جوان، فقیر و غنی ندارد، همه روی یک سنگ شسته و آخرین وداع ها در همین غسالخانه انجام می شود. آدمیزاد موجود عجیبی، زنده ها در تنهایی زندگی می کنند اما وقتی مردند دسته جمعی برای خاکسپاری شان از راه می رسند. بوی کافور و بوی چای تازه دم فضای اتاق را پُر کرده است.
برای مرده ها گریه می کنم
برخی مردم ما را قسی القلب می دانند اما باور کنید من و سایر زنان و مردانی که به این کار مشغولیم، تنهایی بر قلبمان چنبره زده است. وقتی هر روز ده ها مُرده و ماه ها صدها مُرده را برای سرای آخرت آرایش می کنیم به این فکر می کنیم که تا زنده ایم فرصت زندگی را از دست ندهیم و باید به زندگی برگردیم همان جا که زنده ها یک درصد هم به مردنشان فکر نمی کنند.
زری با سابقه تر از سایر زنان غسال است، 15 سال کار در سرایی که خیلی ها از به زبان آوردنش هم می ترسند، غسال غسالخانه زنان. پاهایش را دراز می کند، از پا دردهای شبانه گلایه می کند. خدا را شاکر که سه فرزند دارد البته هیچ وقت از اینکه دار قالی را با گل و بته های خوش رنگ و لعاب و تار و پودهای خوش نظم و انضباط رها کند و مرده شور شود احساس خوبی نداشته اما برای سیر کردن شکم بچه ها به پیشنهاد یکی از همسایگان به غسالخانه اطراف شهر محل زندگی اش مراجعه می کند. "مستأجر بودم و بچه ها کوچیک کوچیک. خانه ام، خرابه بود و اسباب و اثاثیه نداشتیم. یک کیلو گوشت را ده وعده می کردم. بچه هایم بارها پول تو جیبی و چلسمه می خواستن اما نداشتم. چاره ای نمانده بود جز مرده شور شدن و خدا را شکر که محتاج هیچ بنده ای نشدم. کار که کردم وقتی بچه ها چیزی می خواستن حواسشان را پرت نمی کردم و برایشان خرج می کردم. شوهرم اول ها مخالف بود اما یواش یواش راضی شد.
اولین تجربه های زندگی این غسال با بیهوشی های پی در پی بر سر جنازه ها شکل می گیرد. "همکارهایم می گفتند، صورت ات زرد می شود و انگار از تو قبر بیرون آوردنت؛ الان دیگر نمی ترسم. جنازه تصادفی ها خیلی دل ام را ریش می کند، گاهی مجبوریم با پنبه از خونریزی جلوگیری کنیم".
"هر روز با وضو به غسالخانه وارد می شویم و برای مرده های مردم ذکر و صلوات می فرستیم. موقع غسل جنازه، دو یا سه نفر از همراهان مرحومه را به محل غسالخانه دعوت می کنیم؛ اگر مُرده، پیر باشد دختر و عروس اش و اگر جوان باشد، مادر، دختر و نزدیک هایش را. گاهی خودمان هم با آن ها گریه می کنیم." جریان اشکی پهنای صورتش را پُر می کند به یاد دختر جوان و زیبارویی که با فوت ناگهانی به دست زری غسل شده بود. همیشه موقع شستن و غسل مرده های جوان با همراهان گریه می کند و برای جوانی میهمانش، دل شکسته می شود.
فامیل از شغل ام خبر ندارند. گفته ام، خدمه یکی از بیمارستان ها هستم. اگر بدانند دلشون نمی گیره در خانه ام بمانند یا دست پختم را امتحان کنند. شاید فکر می کنند خودم را شست و شو و غسل نمی دهم! خانم جان، مردم از ما می ترسند و شوهر و بچه هایمان خجالت می کشند به مادری و زنانگی های ما افتخار کنند.
خدا کند زودتر بازنشسته شوم. در رخت خواب نیفتم. چشم هایم مثل قدیم سو ندارد. هوای زیارت دارم؛ آن هم یک دل سیر. راستی، همه از اوئیم و به سوی او بازمی گردیم.
از غسالخانه که بیرون می آیی بر سر درب آن نوشته شده، محمد رسول الله، علی ولی الله، گل های رنگارنگ باغچه های اطراف خودنمایی می کند و عطر گل سوسن فضا را عطرآگین کرده گویا از دروازه مرگ به دروازه زندگی وارد شده ای... باید به زندگی سلامی دوباره کرد و افکار نو را جایگزین تصورات اشتباه گذشته کرد.
تصاویر: آزاده عزیزیان