اي عطر خوش زعفراندر بازارچه‌هاي قديمي مسقفاي اندوه مسافرانيكه راهي مشهد مي‌شوندو حاجات بزرگ را در كوپه‌هاي كوچك قطار جا مي‌دهنداي خاطره‌هاي معطركه ‌موهبت سادگي و رنج ما هستيد...اينها همه اشكال ديگر علاقه استدرخت زردآلو‌آيا من‌ هم رستگار مي‌شوممن گريستن و بخشيدن را از ياد نبردم از يادت نمي‌برمكه خرده‌هاي خاطرهمثل رگه‌هاي طلا در ميان سنگ‌ها باارزش استازيادبردن كار ساده‌اي نيستهيچ شاليكاريعطر برنج را فراموش نمي‌كند...من تماشا را از ياد نبردمو رنگ صدايت را با ابرهاي ديگر اشتباه نگرفتمبه‌خودم گفتمباران‌تعليم مدام گريستن است