ساعت: 14:48 منتشر شده در مورخ: 1395/12/10 شناسه خبر: 1050899 زهرا محمودی بانوی شصت ساله ای بود که باشروع جنگ،از تمامی دارایی و حتی جان خود گذشت تا حضوری فعال در 8 سال دفاع مقدس داشته باشد. به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از خبرنگار سایت «زنان شهید» مروری بر خاطراتی از "زهرا محمودی" به زبان "نرگس صفری " را در ادامه می خوانیم. "زهرا محمودی" بانوی شصت ساله ­ای­ بود که با شروع جنگ، از تمام اموال و دارایی تا جانش را گذاشت تا برای رزمندگان مادری کند. هرچند او دیگر در بین ما نیست، اما نمی توان سخنی از کمک­ها، ایثارگری هایش در 8 سال دفاع مقدس را به زبان نیاورد. او که نامش درهشت سال جنگ تبدیل شد به "مادر محمودی"، از آن دست افرادی بود که همیشه با کارهایش همه را متعجب می کرد.بارها به خط مقدم جنگ رفته و در پایگاه و سنگرها روزهای بسیاری را گذرانده بود. در طول 8 سال دفاع مقدس همه تلاش می کردند تا مانع حضور او در خط مقدم شوند،اما او معتقد بود،« جوان هفده، هجده ساله ای که درخط مقدم می جنگد،  زیر آن حجم آتش، بیشتر از گلوله،توپ و اسلحه، به مادر نیاز دارد»! وقتی امام (ره) فرمان داد، هرکس با هرچه در توان دارد، از اسلام و میهن دفاع کند، دست به کار شد. خانه خودش را پایگاه کمک های مردمی کرد ؛مردم هم او را دست تنها نگذاشتند. زن­های همسایه هر روز برای پختن مربا،حلوا، ترشی به آن جا می آمدند،یا این که یک کامیون سبزی قرمه را می شستند، خرد می کردند و سرخ می کردند تا مادر­محمودی که باکلی اصرار و پیگیری از سپاه،کارت تردد درمناطق جنگی گرفته بود،آن را خودش برمی داشت و به منطقه می برد وبا آن بسته های سبزی،خورشت قورمه درست کنند و به دست رزمندگان می رساند. "مادر محمودی" یک پایش جبهه و یک پایش تهران بود. کیلو کیلو طلایی را که مردم برای کمک به جبهه می آوردند به بازار می برد و می فروخت و با پولش برای رزمنده ها خرید می کرد.حتی یک بار پنجاه حمام صحرایی و تعداد زیادی منبع آب را خریده بود و به تنهایی خط مقدم آورده بود. بارها هم به کمک­های خانم­های دیگر برای رزمنده­ها لباس زیر مردانه دوخته بود و همراه مقداری آجیل و تنقلات و تصویر امام (ره) را در بسته ای کادوپیچ شده به منطقه می برد و با دست خودش به رزمنده ها هدیه می داد. وقتی وارد خط می شد همه تعجب و از وردش جلوگیری می کردند اما وقتی کارت سماهش را نشان می داد، دیگر جای هیچ بحثی نبود، کسی نمی توانست جلویش را بگیرد.به جاهایی سرکشی می کرد که مردان جرئتش را نداشتند آن جا بروند. بین بچه های جنگ طرفدار زیادی داشت.باعشق صدایش می کردند مادر و او هم که انگار قند دردلش آب می کردند، جواب شان را می داد. ☆☆ یک بار جاده آبادان- ماهشهر بسته بود و بچه ها روی تپه ها خوابیده بودند و به سمت عراقی ها تیراندازی می کردند.آتش دشمن سنگین شده بود، به هر زحمتی خودش را رساند به بچه ها. از دور نگاهش می کردم. سینه خیز از خاکریز بالا رفت تا به سنگرها رسید. از کیسه اش کادویی در آورد و گذاشت بالای سر رزمنده ای که داشت به سمت عراقی ها تیراندازی می کرد. بیچاره آن رزمنده از تعجب داشت شاخ در می آورد.باورش نمی شد که یک پیرزن آن هم با چادر مشکی آمده خط مقدم! رزمنده از او تشکر کرد و به "مادرمحمودی" گفت:می شه برای ناهار همین جا بمونید! ومثل مادرخودم سرسفره با من بنشینید؟ "مادر محمودی" جواب داد: بله پسرم. معلومه که می مونم. آن قدر آتش هجمه دشمن سنگین بود که راننده  ماشینی که مادر محمودی را آورده بود، التماس می کرد که برگردد،اما او می­گفت:«مگه خون من رنگین­تر از بچه هامه»؟هر بلایی سر آنها بیاد،سرما هم می یاد. سفره را که پهن کردند، همان رزمنده برگه مرخصی اش را از جیبش در آورد و به مادر محمودی نشان داد و گفت: شش ماه است که مادرم را ندیده ام و امروز بالاخره توانستم مرخصی بگیرم تا به دیدنش بروم،اما شما را که دیدم انگار مادرم با پای خودش به سنگر من اومده. ☆☆ صفری ادامه می دهد: به مسجد محل ما آمد و برای خانم ها صحبت می کرد.از جوان هایی که دیده بود حرف می زد.از این که چطور دست خالی می جنگند، از مظلومیت هایشان می گفت. همه سکوت کرده بودند و متعجب بودند، به چشم هایش که به خاکستری متمایل نگاه می کردند. آمده بود تا برای جبهه کمک جمع کند.خیلی از خانم ها النگو یا انگشتر طلایی که داشتند درآوردند و دادند، به حلقه نامزدی­ام که چندروزی نمی شد دست کرده بودم نگاه کردم.دوست داشتم آن را که تنها شی ء با ارزش ام بود به خانم محمودی بدهم اماترسیدم همسرم ناراحت شود. از دور نگاهش کردم.لبخند از لبانش نمی افتاد. طوری از جبهه ها گفته بود که نمی توانستم بی تفاوت به خانه بروم.کمی که دورش خلوت شد. به او گفتم: فردا هم این جا می آیید؟چشمانش را دوخت به من وگفت: آره. باخوشحالی رفتم خانه.با سعید(همسرم) حرف زدم.از خدایش بود که من همچین کاری بکنم.شب نشده حلقه خودش هم که مادرم برایش خریده بود،آورد خانه ما و گفت« آن را هم به "مادر محمودی "بدهم». فردا ظهر، وقت اذان که شد با خوشحالی چادر سر کردم و راهی مسجد شدم. از دور "مادر محمودی" را شناختم.با چند خانم مشغول حرف زدن درباره درست کردن مربا بود.جلو رفتم و سلام کردم.دستش را گرفتم و دو تا انگشتر را انداختم کف­دستش.گل از گلش شکفت.آن قدر از من تشکر کرد که خجالت زده شدم. ☆☆ دریکی از همین رفت و آمدها که زمستان هم بود،یک سری از بچه ها در منطقه بیساران مستقر بودند وماهم به خاطر سرمای شدید وبرف ویخبندان نتوانسته بودیم به آن ها اقلام مورد نیازشان را برسانیم.بچه ها زیر آتش دشمن مانده بودند بی آب و غذا. نه امکان رفت و آمد ماشین بود نه قاطر،پیاده هم نمی شد رفت.آمدیم گفتیم با هلی کوپتر هوانیروزکمی آب وغذا و مهمات برای بچه ها ببریم.هوا مه بود و خلبان هنوز دودل بود که برود یا نه؟متقاعدش کردیم."مادر محمودی" اصرار داشت که با ما بیاید و آمد.وقتی رسیدیم به محل استقرار بچه ها خیلی یخبندان و امکان فرود هلی کوپتر تقریبا غیر ممکن بود.همان موقع صدای پرغرور تکبیر بچه ها ما را به خودمان آورد.انگار روح تازه در کالبد این بچه ها دمیده شد.نمی شد برگردیم!درفاصله نیم متری از زمین،گونی های آرد، مهمات و هر چه را که برایشان آورده بودیم،پایین ریختیم. "مادر محمودی" خیلی متاثر شده بود! . برگشتیم تهران.چیزی نگذشته بود که همراه انبوهی از کمک های مردمی دوباره به منطقه آمد و به فعالیت هایش ادامه داد.   انتهای پیام/ع