کد خبر: 30222
منتشر شده در شنبه, 07 فروردين 1395 21:39
یکی بود یکی نبود . پیرزن فقیری بود که توی کلبه ی کوچکش یک گربه داشت... یکی بود یکی نبود . پیرزن فقیری بود که توی کلبه ی کوچکش یک گربه داشت . گربه همدم پیرزن بود امّا پیرزن غذای به درد بخوری نداشت که به گربه بدهد پیرزن گربه را خیلی دوست داشت. گربه هم گاه گاهی موشی شکار می کرد و می خورد امّا چون در...
یکی بود یکی نبود . پیرزن فقیری بود که توی کلبه ی کوچکش یک گربه داشت ...
یکی بود یکی نبود . پیرزن فقیری بود که توی کلبه ی کوچکش یک گربه داشت . گربه همدم پیرزن بود امّا پیرزن غذای به درد بخوری نداشت که به گربه بدهد پیرزن گربه را خیلی دوست داشت. گربه هم گاه گاهی موشی شکار می کرد و می خورد امّا چون در خانه ی پیرزن چیز ی پیدا نمی شد ، موش ها هم کمتر به کلبه ی پیرزن رفت و آمد می کردند گربه هم همیشه گرسنه بود و رنج می کشید یک روز گربه اطراف کلبه ی پیرزن گربه ی چاقی را دید . آن گربه آن قدر تپل بود که به سختی راه می رفت . گربه ی پیرزن به گربه ی چاق گفت: «سلام رفیق تا حالا تو را ندیده بودم» گربه ی چاق گفت: «حق داری مرا ندیده باشی من مال این طرف ها نیستم آمده ام به یکی از آشنایانم سری بزنم . من در قصر حاکم زندگی می کنم آن جا خوردنی های زیادی پیدا می شود . آن قدر غذا هست که هم موش ها بخورند ، هم گربه ها. گربه ی پیرزن آهی کشید و گفت :حاکم این همه گربه را چرا توی قصرش راه داده گربه ی چاق گفت: راستش حاکم ما گربه ها را به قصرش برده که موش های قصر را شکار کنیم اما آن قدر خوراکی زیاد است کاری به کار موش ها نداریم . تو هم بیا تا به قصر حاکم برویم و از پس مانده ی غذاها استفاده کنیم ، گربه پیرزن خوشحال شد به کلبه برگشت و تصمیمش را به پیرزن گفت: پیرزن ناراحت شد و گفت: «من تو را به خاطر خودت دوست دارم ولی حاکم گربه ها را به عنوان شکارچی موش به قصرش راه داده حالا می خواهی بروی برو دلم برایت تنگ می شود» گربه پیرزن با گربه چاق به راه افتادند . آن روز به حاکم خبر داده بودند که موش ها فرش یکی از اتاق های قصر را جویده اند حاکم از دست گربه ها عصبانی شده بود دستور داده بود که همه ی گربه ها را از قصر بیرون کنند و اگر گربه ای برگشت با تیر بزنندش . گربه ی چاق و گربه ی پیرزن بی خبر از همه جا وارد قصر شدند چشم یکی از کارکنان قصر به آن ها افتاد و مشغول تیراندازی به طرف گربه ها شد به هر طرفی که می رفتند تیری به طرفشان پرتاب می شد گربه چاق خیلی زود هدف تیرها قرار گرفت اما گربه ی لاغر توانست خودش را لابه لای وسایل قصر پنهان کند و از تیر رس مأموران دور بشود . هوا که تاریک شد پاورچین پاورچین از قصر بیرون آمد و به سرعت به طرف کلبه ی پیرزن برگشت .
از آن روز به بعد هر کس بخواهد بگوید : «وضع گذشته ام بهتر از وضع کنونی من است» می گوید : (گر رَستم از دست تیرزن من و کنج ویرانه ی پیرزن)
نوشتن دیدگاه