کد خبر: 54760
منتشر شده در شنبه, 10 شهریور 1397 09:21
۱۰ شهریور ۱۳۹۷ - ۰۹:۲۱ کتاب «وقتی که آسمان تهران آبی بود» نوشته مهران افشاری توسط انتشارات جهان کتاب منتشر و راهی بازار نشر شد. به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «وقتی که آسمان تهران آبی بود: خاطرههای دوره کودکیم، ده سال آغاز زندگیم از ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۶» نوشته مهران افشاری به تازگی توسط انتشارات جهان کتاب...
۱۰ شهریور ۱۳۹۷ - ۰۹:۲۱
کتاب «وقتی که آسمان تهران آبی بود» نوشته مهران افشاری توسط انتشارات جهان کتاب منتشر و راهی بازار نشر شد.
به گزارش خبرنگار مهر، کتاب «وقتی که آسمان تهران آبی بود: خاطرههای دوره کودکیم، ده سال آغاز زندگیم از ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۶» نوشته مهران افشاری به تازگی توسط انتشارات جهان کتاب منتشر و راهی بازار نشر شده است. این کتاب هشتمین عنوان از مجموعه «جستارها» است که این ناشر چاپ میکند.
مهران افشاری نویسنده و پژوهشگر ادبیات فارسی و تاریخ اجتماعی ایران؛ متولد سال ۱۳۴۶ است که آثاری را در حوزه تصحیح متون عرفانی و ادبیات عامیانه ایران منتشر کرده است. وی در کتاب پیش رو، سرگذشت خانوادهاش را به عنوان یکی از خانوادههای طبقه متوسط تهرانی در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ روایت کرده است.
روایتی که افشاری در این کتاب ارائه داده، از زبان یک کودک بوده و لحن قصهگویی دارد. اما به تعبیر خودش، این کتاب از آن نوع دفترهای خاطرات نیست که نویسنده، حادثهها یا ماجراهای روزانه زندگی خود را در آن یادداشت کرده باشد بلکه خاطرههایی است که طی یک یا دو ماه از حافظه به کاغذ آمدهاند.
این نویسنده در دیباچهاش بر کتاب مینویسد: تهرانِ چهل، پنجاه سال پیش با تهران امروزی بسیار تفاوت داشت. تهران اینگونه گسترده و بزرگ نبود. این همه کوچه و خیابان و بزرگراه نداشت. این همه مردم در این شهر نبود اما آسمان آن مانند آسمان شهرهای دیگر آبی و شفاف بود. به همان نسبت فرهنگ و اخلاقیات هم در این شهر به لونی دیگر بود. دوره کودکی من همه مردمی که در تهران زندگی میکردند همدیگر را همشهری خود میدانستند و بسیار با هم مهربان بودند. به یکدیگر احترام میگزاردند و هر روز میکوشیدند به یاری هم زندگی خوشی را سپری کنند. در آن دورانها مردم تهران با صلح و صفا و مسالمت با همدیگر زندگی میکردند اما امروزه گویی مردم این شهر کلان همدیگر را رقیب زندگی خود میدانند.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
... من نرفتم اما حیاط و عزیز و بقیه را ترک کردم و آمدم روی پله دم در، تو کوچه نشستم و با خودم میگفتم: عزیز مُرد! سعی میکردم غمگین باشم اما غمگین نبودم، بیشتر بهتزده بودم و دلم برای مظلومی عزیز میسوخت.
دو سال بعد از مرگ عزیز، خانوم، مادربزرگ مادریم، هم در خانه خالهام از دنیا رفت. موقع مرگش و حتی مدتی که قبل از فوتش مریض بود، او را ندیده بودم. تا ماهها بعد از مرگ خانوم، مادرم گهگاه، برای اینکه ما بچهها ناراحت نشویم، یواشیواش اشک میریخت. بغلش میکردم و گونههای خیسش را میبوسیدم و میپرسیدم که مامان! چرا گریه میکنی؟ میگفت: هیچی، سرم درد میکند. من باور نمیکردم و در دلم میدانستم که مادر دلش برای مادرش تنگ شده است و برای او دلم میسوخت.
خانوم، پیرزنی کوچکجُثه و لاغر با صورتی پر چروک بود که بیماری آسم یا نفستنگی داشت. زیاد که بهش نزدیک میشدی، از خودش دورت میکرد و میگفت: ننه! نفسم گرفت. سالهای آخر عمرش عینکی هم شده بود. جوراب مشکی کلفت میپوشید و چادر مشکی بر سرش میکرد و زیر چادر یک ساک پلاستیکی مشکی که روی آن عکس گنبد امام رضا (ع) بود و آن را از مشهد خریده بود، به دستش میگرفت و از خانه خالهام به خانه ما میآمد.
این کتاب با ۱۱۲ صفحه، شمارگان ۷۰۰ نسخه و قیمت ۱۳ هزار تومان منتشر شده است.
کد خبر 4389378
برچسبها
مطالب بیشتر
مطالب بیشتر
'); })(document);
مطالب مرتبط
نوشتن دیدگاه