پیش‌‌زمینه‌‌های متافیزیکی نقد عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی در مقاله «پیش‌‌زمینه‌‌های متافیزیکی نقد» به پرسش هایی درباره نقد سکولار پاسخ داده است. به گزارش گروه اندیشه خبرگزاری شبستان به نقل از طلیعه، حجت الاسلام سید حسین حسینی، عضو هیئت علمی پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، مقاله ای با عنوان «پیش‌‌زمینه‌‌های متافیزیکی نقد» نگاشته است که متن کامل آن از نظر می‌گذرد: نقد سکولار؟ کتاب «آیا نقد، سکولار است؟» ، مجموعه شش یادداشت از طلال اسد، صبا محمود، جودیت باتلرو وندی براون است که در خلال ماجرای کاریکاتورهای دانمارکی (در سال‌‌های ۲۰۰۵ و ۲۰۰۸)،‌ پیرامون بررسی جایگاه نقد در جوامع غربی و ارتباط آن با سکولاریزم، دین‌‌داری و آزادی بیان منتشر شدند. مباحث این کتاب، رویکردی را نشانه گرفته که نقد را امری سکولار می‌‌داند و معتقد است همه چیز را می‌‌توان نقد کرد؛ دیدگاهی که سکولاریزم را پیش‌‌نیاز نقد دانسته است. چنین رویکردهایی، بی‌‌ریشه و بی‌‌زمینه نبوده‌‌اند؛ بلکه از آبشخورهای نظریه انتقادی در سنت غرب فلسفی، تغذیه می‌‌کنند؛ سنتی که میانه خوشی با تعلقات متافیزیکی و معرفتی دینی ندارد. ذهنیتی که در این سنت، از نقد وجود دارد (به خصوص در ادبیات معاصر علوم)، ذهنیتی سکولاریستی است و به قول وندی براون (Wendy Brown) در مقدمه این کتاب این مسئله به میراث مارکس و شیوه تداوم آن در سنت نظریه انتقادی آلمانی؛ از آن زمان تا هابرماس باز می‌‌گردد و موجب هم‌‌‌‌پوشانی و هم‌‌سان‌‌نمایی سکولاریزم و نقد در سنت نظریه انتقادی غرب شده است. در این منظر؛ نقد، امری عقلانی، مادی، واقعی، علمی و انسانی محسوب شده که در برابر امر دینی، انتزاعی، غیرواقعی، ذهنی و الهی قرار دارد.    ریشه‌‌یابی مسئله؟ شاید ریشه حل این مسئله، همان نکته‌‌ای باشد که وندی براون در تحلیل دیدگاه مارکس (درخصوص تمایز میان نقد و انتقاد) بیان کرده است. وی می‌‌گوید دلیل همراهی نقد با سکولاریزم به خودبرتربینی‌‌های دوران روشنگری (Enlightenment) برمی‌‌گردد؛ پنداری که از میل تا مارکس و دریدرو و کانت و هیوم و هگل، بر آن تأکید شد که ظهور امر راستین، ابژکتیو، واقعی، عقلانی، و علمی در گرو کنار گذاشتن پیش داوری دینی یا مرجعیت (religious authority) است؛ تلقی کانتی، که می‌‌گفت همه چیز، حتی خود عقل، باید به بوته نقد سپرده شود. بدین ترتیب این اعتقاد پدید آمد که نقد، عقلانیت را جایگزین مرجعیت و پیش‌‌داوری دینی و دیگر انواع پیش‌‌داوری‌‌ها و حقیقت را جایگزین اعتقاد (opinion) و ایمان و علم را جایگزین ذهنی انگاری (subjectivism) می‌‌سازد و اینها همه، چیزی جز باور به سکولار بودن نقد نبود. اما مارکس قدمی پیش‌‌تر برداشت و باور به سکولار بودن نقد را در سنت تفکر انتقادی غرب تثبیت کرد؛ وی رویکرد انتقادی هگلی‌‌های جوان به مذهب را ناکارآمد دانست (رویکردی که مذهب را همچون آگاهی کاذبی نقد می‌‌کرد) و بین انتقاد و نقد، تمایز گذارد. هگلی‌‌های جوان می‌‌پنداشتند باید دین را به نفع آگاهی عقلانی کنار زد اما مارکس با استفاده از نقد لوودیک فویبرباخ به دین و دگرگون کردن آن، آگاهی دینی را نه یک اشتباه صرف بلکه وجودش را ناشی از علت به خصوصی می‌‌دانست (که به خیال خودش)؛ هستی در بند بشر بود و معتقد بود انسان باید از چنین توهمی رهایی یابد و برگرد خودش بچرخد . بنابراین وی، از منظری اومانیستی، مسأله را ریشه‌‌یابی کرد و به شرایط حصول اعتقادات دینی می‌‌پرداخت. مارکس، بجای «انتقاد» به دین به منزله یک توهم، به «نقد» شرایط پدیدآورنده آگاهی دینی نظر داشت. در دیدگاه انتقادی اول، دین همچون امری کاذب است در حالی که در دیدگاه نقدی مارکس، واقعیت‌‌های منجر به آگاهی دینی لحاظ می‌‌شوند. با این حساب، در تمایزگذاری مارکس بین نقد (Critique) و انتقاد (Criticism)، و در تحلیل وی از مفهوم نقد، اموری به چشم می‌‌-آید که عبارتند از: ۱٫ درکی از واقعیت به سان امری مادی. ۲٫ بکارگیری عینی‌‌گرایی (Objectivity) در یگانگی با علم. ۳٫ رهایی از دین. این امور سه گانه نشان دهنده یک سکولاریسم واقعی است و به مراتب، قوی‌‌تر از آنچه مارکس با دیده تحقیر، انتقاد الاهیاتی محض (merely theological criticism) نزد هگلی‌‌های جوان می‌‌نامید.   نقد آزاد می‌‌توان ریشه تصور هم‌‌سانی نقد با سکولاریزم را که وندی براون آن را به خود برتربینی‌های عصر روشنگری تحلیل کرده، در این پندار غیرواقعی دانست که «امر عقلانی، قابل تفکیک از پیش‌‌داوری‌‌هاست» و به همین اعتبار، شاخصه عقلانیت راستین، در کنار گذاردن پیش‌‌داوری‌‌‌‌های دینی تصور شده؛ لذا نقد را فرشته‌‌ای دانستند که می‌‌تواند عقلانیت را جایگزین آن گونه پیش‌‌داوری‌‌ها نماید؛ غافل از این که هرگونه عقلانیتی، ‌بدون پیش‌‌داوری و پیش‌‌زمینه‌‌های دیگر ممکن نیست. فعالیت نقد را به هر معنایی در نظر آوریم، امکان انفصال و جدا کردن آن از پیش‌‌داوری ها وجود ندارد و از این رو، تصور نقد مطلقا آزاد و رها از دین یا هر پیش‌‌زمینه و پیش فرض دیگری، تصور معقول و واقعی نیست؛ همانگونه که هر امر ذهنی با چنین شرایط و بستری، توأمان و همراه است. این مسئله را می‌‌توان از حداکثری تا حداقلی‌‌ترین نگاهها به مفهوم نقد، دنبال کرد: الف ـ نقد به عنوان یک روش ارزیابی و داوری علمی. ب ـ نقد به عنوان یک الگو و متد نظری و مفهومی. ج ـ نقد به عنوان یک توانایی فکری و ذهنی. د ـ نقد به عنوان یک فعالیت انسانی و بشری. دیدگاه نخست، مشابه نظر نوئل کارول در کتاب «درباره نقد» است که جوهره نقد را ارزیابی و داوری دانسته و دقیق‌‌تر از رویکرد وی، نزدیک به تعریف نویسنده این سطور در «سلسله کارگاه‌های متد نقد» از مفهوم نقد علمی است که آن را، تحلیل و ارزیابی امتیازات و کاستی‌‌های یک اثر علمی با توجه به معیارهای علمی، معنا کرده‌‌ام. دیدگاه دوم را در رویکردهای فلسفی می‌‌توان جستجو کرد مانند نظریه‌‌های انتقادی یا آنچه فوکو، از آن با عنوان شکل خاصی از اندیشیدن یاد می‌‌کند. طلال اسد نیز به مقاله مشهور «نقد چیست؟» فوکو اشاره کرده و از قول وی آورده است: «به نظر می‌‌رسد در فاصله تلاش‌‌های متعالی کانتی و فعالیت‌‌های حرفه‌‌ای ـ جدلی کوچکتری که نام نقد را به دوش می‌‌کشند، در غرب مدرن (حدودا از قرن پانزدهم ، شانزدهم ) شکل خاصی از اندیشیدن، سخن گفتن و همین‌‌طور عمل کردن، و شکل خاصی از ارتباط با آنچه هست، با آنچه می‌‌دانیم، و با آنچه می‌‌کنیم و نیز شکل خاصی از ارتباط با جامعه، فرهنگ و دیگران وجود داشته است، که می‌‌توان همه اینها را «رویکرد انتقادی» نامید. دیدگاه سوم قدری کلی‌‌تر شده و در حوزه مطالعات روان‌‌شناختی قرار می‌‌گیرد که از قوه نقد و خلاقیت ذهنی انسان به عنوان یک توانایی سخن می‌‌رود و نهایتا دیدگاه چهارم در دایره‌‌ای فراتر و عام، نقد را به عنوان یک فعالیت و کنش بشری مانند سایر فعالیت‌‌های انسانی می‌‌داند که امر نقد در این منظر، از ویژگی‌‌های «انسان به ما هو انسان» در برابر حیوانات قلمداد می‌‌شود؛ تفسیری کاملا عمومی از نقد به این معنا که انسان، موجودی نقد کننده (نقاد) است. بدین ترتیب این چهار مرحله را میتوان چنین خلاصه کرد: الف ـ نقد به مثابه امری علمی ب ـ نقد به مثابه امری فلسفی ج ـ نقد به مثابه امری ذهنی د ـ نقد به مثابه امری انسانی بدین ترتیب ملاحظه می‌‌شود که از نقد علمی تا نقد فلسفی و نقد ذهنی و نقد انسانی، در همه معانی متصور، تصور فقدان نقش و اثرگذاری عوامل و آموزه‌‌های پیشینی در شکل-گیری نقد، امری بسیار مشکل است؛ حتی در حداقلی‌‌ترین و رقیق‌‌ترین مفهوم از نقد به عنوان یک فعالیت عمومی انسانی، همچنان نمی‌‌توان چنین فعالیتی را در خلاء مطلق و بدون اثرگذاری عوامل روان‌‌شناختی و اجتماعی محیط پیرامون و نیز دیگر آموزه‌‌های دانشی و فکری انسان دانست. تمامی این اقتضائات ، ما را به سوی این تحلیل سوق می‌‌دهد که سخن از نقد مطلق فارغ از هرگونه مرجعیت و پیش‌‌داوری دینی که آکنده از عقلانیت محض باشد، تصوری خام و خیالی غیرواقعی است.   نقد و انتقاد دیدگاه مارکس، از منظری کاملا اومانیستی طرح شده و برمبنای اصالت شرایط، به دین نظاره می‌‌کند و بر این بنیان، بخشی از علل بوجود آمدن دین‌‌داری را تحلیل کرده و نه همه آن را ؛ چرا که نه مبنای انسان‌‌گرایی محض و نه اصالت شرایط، هیچ یک برای تحلیل دین‌‌داری انسان و دلایل آن کافی نیست. اما جدای از این بخش تحلیل یک جانبه مارکس که بایستی در مباحث کلامی جدید آن را دنبال کرد، تمایز وی بین دو واژه نقد و انتقاد، تمایز قابل‌‌توجهی است و می‌‌توان آن را بحثی روش‌‌شناختی محسوب کرد که در فضای امروز جامعه علمی علوم انسانی ما نیز کاربرد دارد. یکی از نکاتی که اتفاقا می‌‌توان از این کتاب به خوبی استفاده کرد، توجه به همین مرزگذاری بین دو واژه نقد و انتقاد است. وندی براون در ریشه‌‌یابی لغت نقد (در مقدمه این کتاب) از کتاب نقد و بحران رینهارت کوسلک به ظهور معنای نقد در اصطلاح حقوقی Krisis در آتن باستان و آبشخور بستر کل نگرانه یونان اشاره دارد که سوژه وابژه را به یکدیگر پیوند می‌‌زد و همراه با معانی عمل پالاییدن (Sifting)، نظم دادن (Sorting) و سنجیدن (Judging) و غیره بود، اما با ورود به لاتین و زبان‌‌های بومی اروپایی، خصوصیت کل‌‌گرایانه و چند وجهی آن به قلمرو واژگان پزشکی، برای اشاره به مراحل حساس یک بیماری (Critical Point) منتقل می‌‌شود. در عصر مدرن نیز نقد (Critique) از انتقاد (Criticism) متمایز شد؛ به ویژه نزد کانت و مارکس که به قول براون سعی د اشتند به ترتیب، فاصله خود را با انتقادگران (Criticasters) و نقادان انتقادی (Critical critics) حفظ کنند. اگرچه طلال اسد در همین کتاب، در ملاحظاتی ذیل عنوان «نقد چیست؟»، پس از اشاره به یکی از مقالات مشهور میشل فوکو که نقد را معادل مفهوم کانتی روشنگری قرار داده و آن را ویژگی یگانه غرب مدرن معرفی می‌‌کند، بیان می‌‌دارد که تمایز صریحی میان نقد و انتقاد وجود ندارد؛  اما در نهایت می‌‌گوید شاید در مفهوم تاریخی نقد، نکته متمایزی وجود دارد که فوکو قصد شناسایی آن را داشته، یعنی چیزی ورای کنش‌‌های انتقادی، و نوعی تقاضای دلیل یابی برای همه چیز. به هرحال در فضای امروز جامعه علمی علوم انسانی می‌‌توان مرزهایی بین دو مفهوم نقد و انتقاد گذارد که از آن جمله مانند: پایان پیام/9