کد خبر: 7389
منتشر شده در یکشنبه, 10 ارديبهشت 1396 18:32
ساعت: 17:32 منتشر شده در مورخ: 1396/02/10 شناسه خبر: 1094762 جیران پورعلی میگوید: حسن علیرغم سن کمی که داشت، شجاع بود و رابطهای صمیمی با شهید چمران داشت. به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از آناج، پیش از آنکه عشق در واژهها تجلی یابد در قامت مادر خود را نمایان ساخت و بیشک تا آخرین...
ساعت: 17:32
منتشر شده در مورخ: 1396/02/10
شناسه خبر: 1094762
جیران پورعلی میگوید: حسن علیرغم سن کمی که داشت، شجاع بود و رابطهای صمیمی با شهید چمران داشت.
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا؛ به نقل از آناج، پیش از آنکه عشق در واژهها تجلی یابد در قامت مادر خود را نمایان ساخت و بیشک تا آخرین لحظهی حیات مصداقی زیبندهتر از مادر برای عشق پدید نخواهد آمد. به ویژه مادران ایران زمین که سرشتی الهی دارند و تاریخ را آنگونه که میخواهند پیش میبرند.
مادرانی که در هشت سال دفاع مقدس همسران و فرزندان خود را به جبهههای نبرد فرستادند و هرگز نگذاشتند جبههی اسلام خالی بماند. همانهایی که فرزند دادند و حتی پارهای از پیکر را پس نگرفتند... چه زیبا تکرار میشود تاریخ کربلا....
امروز پای صحبتهای مادری نشستهایم که فرزند نوجوانش را "فهمیدهی آذربایجان" مینامند. همان اولاد صالحی که تحسین چمران را برانگیخته بود...
"فرزندان ما راه امام حسین(ع) را رفتهاند. در اول صدام لعنتی فریب وعدههای دروغین آمریکا را خورد و به ایران حمله کرد، امام فرمود جوانان جبههها را خالی نگذارند زنان خانهدار هم مساجد را؛ ما مساجد را برای خودمان سنگر قرار دادیم و فرزندانمان هم جبههها را پر کردند..."
آناج: مادر از فرزندانتان بگویید؛ حسن چندمین پسرتان بود؟
جیران پورعلی_مادر شهید جنگجو: خداوند 9 فرزند به من ارزانی داشته است که 4 فرزندم در کودکی فوت کردند و از 5 فرزند باقی مانده حسن شهید شده و احد که سالهای زیادی در جبهه حضور داشت به علت تصادف فوت کرد.
امروز متاسفانه با تبلیغات سوء دشمن زوجها به داشتن یک یا دو فرزند اکتفا میکنند در حالی که نمیدانند این خواستهی آنها نتیجهی برنامه ریزیهای دشمنان برای از بین بردن نسل شیعه به ویژه مردم ایران بوده است. بهانههایی چون بالا بودن هزینهها منجر به این شده است که خانواده ها دیگر مثل گذشته پر جمعیت نباشند، در حالی که خداوند خود روزی فرزند را تضمین کرده است.
آناج: شهید جنگجو متولد چه سالی بودند و چطور شد به جبهه راه پیدا کرد؟
حسن ششمین فرزندم، متولد سال 1339 بود. دوران کودکی و نوجوانیاش در میان تظاهرات گذشت و آغاز جنگ او را به جبهه کشاند. تا پنجم ابتدایی در مدرسه هاشمی درس خواند. هفده سالش تمام نشده بود که برای اولین بار به جبهه اعزام شد. البته رفتنش هم ماجرایی داشت؛ چون جثهاش خیلی کوچک بود او را اعزام نمیکردند. وقتی برای ثبت نام به پایگاه مسجد محل رفته بود به او مشکوک شده بودند و من به عنوان ضامن به پایگاه رفتم تا مجوز رفتنش صادر شود.
با وساطت چمران از آشپزخانه به خط مقدم راه یافت
آناج: چطور حاضر شدید فرزندی که شاید از نظر جسمی هم خیلی توانمند نبود به جبهه بفرستید؟
شاید قیافهی حسن سنش را نشان نمیداد ولی بچهی شجاع و جسوری بود. در عکسهایی که در جبهه از او گرفته شده همان صلابت و شجاعت را میتوان دید، به خاطر جثه و سن کمش او را "فهیمدهی آذربایجان" خطاب میکردند. در همان اعزام اول به غرب با گروه شهید چمران آشنا شده و با ضمانت ایشان از آشپزخانه به خط مقدم راه پیدا کرده بود. بعد هم که در رکاب شهید چمران به گروه جنگهای نامنظم ملحق شد در عملیاتهای فتح المبین، والفجر 4 و خیبر حضور داشت.
چمران میگفت "بو منیم بالامدی"
شهید چمران، حسن را خیلی دوست داشت و همیشه میگفت "بو منیم بالامدی" حتی یکبار من تلفنی با ایشان صحبت کردم که خیلی از حسن اظهار رضایت میکرد.
زمان شهادت شهید چمران، حسن به شدت زخمی شده و در مرخصی به سر میبرد. وقتی خبر شهادت ایشان را شنید از ته دل گریه میکرد و میگفت: «ایکاش من میمردم و ایشان شهید نمی شدند.» حسن خیلی به شهید چمران علاقه داشت و همیشه گوش به فرمان این فرمانده جان بر کف بود.
آناج: بجز حسن بچههای دیگرتان هم در جبهه بودند؟
بله همزمان سه پسرم در جبهه حضور داشتند. وقتی میگفتیم حسن تو نرو برادرهایت رفتهاند؛ میگفت اعمال هر کسی را به پای خودش مینویسند. وقتی در زیارت عاشورا میخوانیم که ای کاش در زمان امام حسین(ع) بودیم، الان وقت عمل به آن حرفها رسیده است.
خودش هر وقت میرفت سفارش میکرد که مواظب باشید اگر من شهید شدم گریه و زاری نکنید. میگفتم: «نه پسرم گریه نمیکنم. شما که بالاتر از امام حسین(ع) و فرزندانش نیستید؛ خدا لطف کرده که راه آنها را میروید. ما در راه خدا میفرستیم شما هم در راه خدا میروید. هر چه در سرنوشتتان باشد همان خواهد شد چه شهید شوید چه سلامت برگردید.»
آناج: در جبهه مجروح هم شده بود؟
خواهر بزرگ شهید: حسن در عملیات والفجر 4 از ناحیهی پا مجروح و مدتی بستری شد. بعد از مرخصی از بیمارستان از طریق دوستانش فهمیده بود که عملیاتی در پیش هست. با اینکه پایش در گچ بود و نمیتوانست کفش بپوشد اصرار میکرد که دوباره به جبهه برگردد. البته پدر و مادرم مخالفتی با برگشت او نداشتند فقط میگفتند بمان بعد از اینکه توانستی کفش بپوشی برو! حسن اما میگفت " میخواهم بروم، با همین پای زخمی و برهنه با دشمن خواهم جنگید و اگر شهید شدم میخواهم همین گونه شهید شوم."
وصیت پسر به مادر؛ اگر شهید شدم گریه نکنین!
مادر شهید: وقتی به خاطر اصابت ترکش به پایش در بیمارستان بستری بود به دیدنش رفتم. تا من را دید بلافاصله بلند شد و گفت نترس مادر من زندهام. فقط پایم ترکش خورده و آن هم چیزی نیست و خیلی زود خوب میشود.
این در حالی است که هر بار که به جبهه اعزام میشد به من سفارش میکرد اگر خبر شهادتم را آوردند بیتابی نکنی...به یاد مصیبت اهل بیت(ع) به ویژه امام حسین(ع) و برای ایشان اشک بریز. اگر من شهید شدم شما افتخار کن که در راه خدا رفتهام. به خاطر همین حرفهایش هم بود که وقتی خبر شهادتش را دادند؛ من بیتابی نکردم.
البته الان همان میدان جنگ وجود دارد و دشمنان ایران و اسلام از پا ننشستهاند، جوانان ما باید هوشیار باشند و مزدوران را سر جای خود بنشانند. جوانانمان باید بیدار باشند. دین اسلام را اینگونه با خون امام حسین(ع) و شهدا حفظ کردهاند بعد از این هم انشالله جوانانمان در خدمت اسلام خواهند بود و به فرمان رهبر گوش جان میسپارند و هر چه رهبر امر کند به آن لبیک میگویند.
آناج: شهید جنگجو در چه سنی و کدام عملیات به شهادت رسیدند؟
خواهر شهید: 21 سال بیشتر نداشت که در عملیات خیبر آنگونه که خود دوست داشت پابرهنه به دیدار حق شتافت. بعدها پسرداییمان که جانباز 70 درصد است و در آن عملیات حضور داشت میگفت" به خاطر ترکش پایش نمیتوانست پوتین بپوشد برای همین یک دمپایی پوشیده و با کش به پایش بسته بود به همین شکل هم در عملیات حضور یافته و آنگونه که خود میخواست پا برهنه به دیدار معبودش شتافت."
آناج: چطور از شهادت حسن آقا مطلع شدید؟
من و پدرش هر دو خبر شهادت حسن را خواب دیدیم. یک روز پدرش من را برای نماز صبح صدا کرد و گفت : دختر عمو بیدار شو وقت نماز است. خواب دیدم حسن شهید شده است . گفتم: از کجا فهمیدی ؟ گفت:«در خواب رفتم حسن را از مسجد صدا کنم که حسن به من گفت: پدر منتظر من نباش، من رفتم، شما بروید و کارهای مربوط به خودتان را انجام دهید. وقتی برگشتم خانه دیدم دوستانش می گویند: حاج آقا دیگر حسن را نخواهی دید او شهید شده است.» به پدرش گفتم من هم دیدم که در ایوان مسجد سفره باز کردهاند من را هم دعوت کردهاند و من هم میخواهم بروم. رفتم سر سفره نشستم هنوز نخورده بودیم که دیدم مرا صدا کردند و گفتند که حاج خانم بیا حسن آمده است. آمدم دیدم که تو داری گریه میکنی گفتم پسر عمو چرا گریه میکنی؟ گفتی که حسن شهید شده است.
پدرش گفت مبادا خبر شهادتش را بشنوی و گریه کنی. صبور باش. من میدانم که پسرمان شهید شده است. یعد از یک هفته ما را به مسجدالمهدی برای مراسم عزاداری دعوت کردند. عکس ۷ یا ۸ نفر شهید آنجا بود که عکس پسرمان حسن نیز در بین آن عکسها بود. ولی جنازهاش هیچ وقت نیامد.
به دلش الهام شده بود پیکرش باز نمیگردد
انگار به دلش الهام شده بود. آخرین باری که به جبهه می رفت به پدرش گفت : اگر شهید شدم و جنازه ام نیامد ، اصلاً ناراحت نشوید. مهم روح آدمی است که به پیش خدا میرود. میگفت مادر جان "هر وقت دلتان برایم تنگ شد به مزار شهدا و سر قبر دوستانم بروید و آنها را زیارت کنید."
آناج: هنوز منتظر آمدن پیکرش هستید؟
مادر شهید: آمدن و نیامدن پیکرش خیلی مهم نیست. مهم روح آنهاست که مهمان اهل بیت(ع) است.
خواهر شهید: مادر ما دریای صبر است، با اینکه چند فرزند خود را از دست دادهاند ولی ایشان هستند که به ما دلداری میدهند.
آناج: این صبر از کجا نشأت میگیرد؟
بستگی به ایمان انسان دارد و اینکه لقمه حرام نخورده باشد. لقمه حرام در انسان اثر میگذارد. اما مال حلال باعث میشود هم دعای آدم زود قبول شود و برای هر چیزی هم صاحب صبر میشود. چهار فرزند حضرت امالبنین شهید شدند یک بار ناشکری نکردند و همیشه شکرگزار بودند. بعد از کربلا که وقتی قاصد داشت میآمد با خود میگفت اگر سراغ ابوالفضل را گرفت من چه جوابی خواهم داد؟ به محض رسیدن حضرت امالبنین سراغ امام حسین را از قاصد میگیرند. قاصد میگوید خانم پس چرا سراغ ابوالفضل و پسران دیگرانت را نمیگیری و امام حسین را میگیری؟ پاسخ داد بعد از امام حسین من ابوالفضل را میخواهم چه کار؟ یعنی از چنین مادر با ایمانی پسری چون ابوالفضل میزاید.
آناج: شما چگونه شخصی مثل حسن آقا تربیت کردید؟
مادر شهید: پدر و مادر اولین معلم کودک هستند، به ویژه این نقش در مادر پر رنگتر است. پدر روزیاش را کسب میکند ولی مادر باید بگوید که فرزندم بلند شو نمازت را بخوان، قرآن بخوان و برو به مسجد. این بچهها از کودکی در خانه نمیماندند. یا در هیئت بودند یا در مسجد بودند و یا در مراسمات مذهبی.
خواهر شهید: من یادم میآید که کوچک بودیم، خدا بیامرز پدرم حقوقش را که میگرفت میرفت مثلا حبوبات میخرید. میآورد و میگفت مثلا لپه هر کیلو 2 ریال است، سه کیلو میشود 6 ریال. پولها را هم در دستش نگه میداشت و حساب کتاب میکرد. اگر متوجه میشد که بقالی اشتباهی یک ریال اضافی برگردانده حتی اگر شب هم که بود برمیخواست که ببرد پول آن را برگرداند. میگفتیم الان شب است صبح پس میدهید. میگفت نه من از کجا بدانم تا صبح میمیرم یا زنده هستم. بسیار بر لقمه حلال تاکید داشتند. وقتی ما کوچک بودیم ما را برای نماز بیدار میکرد. ما هم گاها خود را به خواب میزدیم با صدای بلند میگفت خودشان را به خواب زدهاند ها؛ با اینکه بیسواد بود شبها بیدار میشد و نماز میخواند و گریه میکرد.
ما با خودمان میگفتیم آقاجون چرا گریه میکند. هم برای گریه کردنش ناراحت میشدیم و هم چون بچه بودیم نمیتوانستیم درک کنیم. الان من به راستی به ایمان او غبطه میخورم که واقعا یک ساعت با ایمان مینشست و راز و نیاز میکرد و سر نماز آن طور با خوف مینشست و گریه میکرد.
من افتخار میکنم که پدرم کارگر حمام بود اما یک روز هم از کارش نزد و یک ساعت دیرتر به محل کارش نرفت تا پولی که در میاورد کاملا حلال باشد.
آناج: خاطرهای از دوران مبارزاتی شهید قبل از انقلاب دارید؟
خواهر شهید: در زمان انقلاب حسن در یک خیاطی کار میکرد. تظاهرات که شروع میشد اینها هم در تظاهرات شرکت میکردند. یک روز که باز هم برای تظاهرات رفته بودند اعلامیه امام در دست اینها بود میخواستند پخش کنند. ساواک اینها را تعقیب کرده بود که بگیرد حسن اعلامیههایی که در دست داشت به یک خرابه انداخته بود که نبینند. آن موقع هم بحبوحه انقلاب بود ما دیدیم حسن در ساعت مقرر همیشگی نیامد. متوجه شدیم که هم پسر همسایهمان را گرفتهاند هم حسن را و هم چند نفر دیگر را هم گرفتهاند.
برادرم رفتند و سراغ گرفتند دیدند که بله گرفتنشان. حسن گفته بود نگران نباشید اعلامیهها را که در دستمان بود انداختهایم در خرابه شما بروید کتابهایی که در خانه است را جمع و جور کنید که بهانه دست اینها ندهید. برادرم آمد و کتابها را جمع کرد و برد. بعد از بازجویی وقتی مدرکی پیدا نکرده بودند یک روز در بازداشتگاه نگه داشته و آزادش کرده بودند. با جوانهایی که اکثرشان شهید شدهاند در مسجد محله فعالیت داشتند. بعدها هم که جنگ اتفاق افتاد نه پدرم و نه مادرم هیچ کدام مانع جبهه رفتنش نشدند گفتند که باید همه جوانها بروند و جبههها را خالی نگذارند. حسن به جبهه جنوب رفت و با عشق و علاقهای که به شهید چمران داشت در کنار ایشان بود.
اینکه میگویند جبههها واقعا دانشگاه انسانسازی بودند راست میگویند. حسن وقتی میخواست به جبهه برود چون جثهاش کوچک بود و بدنش ضعیف بود زود عصبانی میشد. وقتی یک بار به جبهه رفت و برگشت دیدم از این رو به آن رو شده است. نماز شبش را میخواند، مهربانتر از قبل شده بود. میگفت اگر کاری داشتی فقط به خودم بگو. از نظر ایمان و از هر نظر واقعا رشد کرده بود و بالاترین مدرک را گرفته بود. میگویند شهدا گلچین شدهاند. از بین فامیلمان یکی ـ دو نفر از جوانانی را که واقعا لایق گلچین شدن بودند توسط خداوند گلچین شدند. حسن هم از جمله آنها بودند.
زمان انقلاب قبل از ورود رهبر که روزنامهها را پنهانی میچسباندند یک روز گفت مادر اگر ما دستگیر شدیم میتوانی آنهایی که در خانه است را پنهان کنی؟ گفتم بله. یک روز حسن را در پشت ناحیه 6 دستگیر کرده و در ناحیه 6 نگه داشته بودند. آنجا که کارگران ساختمانی کار میکردند اعلامیهها را مخفی کرده بودند مانده بود آنهایی که در خانه بود. ساواکیها آمده بودند در خانه که بپرسند حسن کجا کار میکند و از این حرفها. من با خودم گفتم که این اعلامیهها را کجا پنهان کنم که خوب باشد؛ از زیر پیراهنم گذاشتم به بدنم و محکم کردم. همه جا را گشتند و چیزی پیدا کردند گفتند حاجی خانم چه چیزی قایم کردهای؟ گفتم چیزی قایم نکردهام آنها هم رفتند. حسن که آمد گفت دستت درد نکند مادر. با خودم گفتم اگر مادرم پنهان نکند اعلامیهها را پیدا میکنند و کار ما سخت خواهد شد و رهایمان نخواهند کرد.
آناج: برای حسن هنوز هم سالگرد میگیرید؟
هر سال میگیریم. الان هم برای خودش پدر و برادرش با هم میگیریم. فوت پدرش مصادف بود با تاریخ شهادت حسن همه را یکجا میگیریم.
مادر شهید: سال گذشته که پیکر شهدا میآمد ما را صدا کردند برای آزمایش دی. ان. ای برای تطبیق با پیکر شهدا و شناسایی حس؛ ولی حسن در بین آنها نبود. پیکر حسن هنوز نرسیده است. من به سایر مادران شهدا هم تسکین میدهم. اصل کاری روح اینهاست. اینها به راه ناصواب که نرفتهاند. رفتهاند در راه امام حسین جنگیدهاند. مهم نیست که جنازههایشان کجاست مهم این است که روحشان در بهشت است. بنابراین نیازی نیست که خدای ناکرده ناشکری کنیم. ما تسلیم مصلحت خدا هستیم.
آناج: آیا شهید را تا به حال در خواب دیدهاید؟
یک بار به خوابم آمده است. اگر کسی درک درستی از مسئله داشته باشد به شهادت در این راه افتخار میکند. چون هم نزد خدا سربلند است هم نزد بنده خدا. خیلیها میگویند چرا برای دعوا کردن میروند؟ چرا میگویند مرگ بر آمریکا که او هم بیاید بمب بندازد بر سر مردم؟ من میگویم خب به دشمن مرگ بر میگویند دیگه، مگر نه این که همه آتشها از گور آمریکا بلند میشود که صدام را بر علیه ایران تحریک کرد؟
انتهای پیام/
نوشتن دیدگاه