کد خبر: 8500
منتشر شده در یکشنبه, 31 مرداد 1395 09:58
روزی از روزها، پادشاهی با وزیر كاردانش به شكار رفته بود... مورد استفاده: در مورد افرادی است كه با دخالت بیجا در كارها باعث خراب شدن آن كار میشوند. روزی از روزها، پادشاهی با وزیر كاردانش به شكار رفته بود. شاه قصد داشت همراه وزیرش به دل كوه و دشت بزند تا آهو شكار كند. وزیرش با اینكه می دانست...
روزی از روزها، پادشاهی با وزیر كاردانش به شكار رفته بود...
مورد استفاده: در مورد افرادی است كه با دخالت بیجا در كارها باعث خراب شدن آن كار میشوند. روزی از روزها، پادشاهی با وزیر كاردانش به شكار رفته بود. شاه قصد داشت همراه وزیرش به دل كوه و دشت بزند تا آهو شكار كند. وزیرش با اینكه می دانست پادشاه تنبل آنقدر تند و زبل نیست كه بتواند آهو كه خیلی حیوان زرنگی است را شكار كند ولی پادشاه را همراهی كرد. پادشاه هرچه تیر میانداخت، به گرد پای آهو هم نمیرسید. پادشاه و وزیرش آنقدر آهو را دنبال كردند كه حسابی خسته و گرسنه شدند ولی نتوانستند حتی تیری به آهو بزنند تا اینكه كم كم توانستند از دور آبادی ببینند. وزیر گفت: جناب پادشاه ما چندین ساعت است كه به دنبال آهو هستیم و خیلی از شكارگاه دور شدهایم. بهتر است به این آبادی برویم هم سركشی كردهایم هم اینكه كمی استراحت میكنیم و غذای تازه میخوریم بعداً میتوانیم برگردیم. آنها جلوتر كه آمدند با روستایی آباد با درختان سرسبز و پر از میوه روبهرو شدند. مردم آبادی خیلی زود از حضور پادشاه و وزیرش در آبادیشان مطلع شدند. و این خبر را به كدخدای ده رساندند. كدخدا به سرعت بازرگان ده را جمع كرد و به هركدام از آنها دستوری داد تا بتوانند به بهترین نحو از پادشاه پذیرایی كنند. مردم ده همین كار را كردند یكی رفت و میوههای تازه برای آنها آورد. گروهی برای تدارك غذا آماده شدند. عدهای مكانی را برای استراحت چند ساعتهی آنها در نظر گرفتند و عدهای مشغول پذیرایی شدند. پذیرایی آنها آنقدر منظم و مرتب بود كه پادشاه حتی تصورش را هم نمیكرد. این همه كار به این سرعت و در كمترین زمان ممكن اتفاق افتاده باشد و آن همه سختی كه برای شكار آهو كشیده بود و ناكام مانده بود را فراموش كرد. وقتی پادشاه از غذا سیر شد و حسابی استراحت كرد. به وزیرش گفت: این آبادی چطور وسط این دشت اینقدر آباد و مردمش شاد و راضی هستند؟ وزیر گفت: دلیل این همه نظم و انضباط یك كدخدای مدیر و مدبر میتواند باشد كه توانسته از تمام توانایی مردم ده خود استفاده كند. شاه گفت: نه، فكر نمیكنم. مردم این روستا خودشان انسانهای منظم و كار بلدی هستند. وزیر گفت: حرف شما درست، ولی شما قدرت مدیریت را دست كم نگیرید. اگر بخواهید نشانتان میدهم كه اگر این كدخدا را از سر مردم برداریم اینگونه دیگر نخواهند بود و این كار را هم كرد. موقعی كه شاه و وزیرش خواستند از آن آبادی خارج شوند، وزیرش گفت: مردم پذیرایی شما عالی بود. از این به بعد شما كدخدا لازم ندارید، هركدام از شما كدخدا هستید. مردم همه خوشحال شدند و آن شب تا صبح در ده به جشن و شادی گذراندند. فردا صبح كدخدا اول به سراغ میراب رفت و از او پرسید: امروز نوبت آب كیست؟ میراب جواب داد، من نمیدانم. من از امروز میراب نیستم. مگر فراموش كردید وزیر پادشاه دیروز گفت: شما هر كدام كدخدایید. كدخدای ده با ناامیدی آمد تا از نانوایی نانی بخرد تا با خانوادهاش صبحانه بخورد. ولی وقتی وارد مغازهی نانوایی شد دید نانوا خمیر درست نكرده. پرسید: چرا نان نپختی؟ نانوا گفت: اولاً كه من از امروز كدخدا هستم و از تو دستور نمیگیرم و اگر دلم خواست نان میپزم. دوماً صبح رفتم آسیاب تا آرد بیاورم حداقل برای خودم و خانوادهام نان بپزم كه دیدم آسیابان كار نمیكند. دلیلش را پرسیدم. گفت: من از امروز كدخدا هستم و دیگر گندم آرد نمیكنم. از آن روز به بعد هیچ باغی به درستی آبیاری نشد، یك باغ آنقدر آبیاری شد تا میوههایش گندید و دور ریخته شد و به باغ دیگری اصلاً آب نرسید تا باغ خشك شد و میوه نداد. بسیاری از مردم از آن آبادی رفتند چون هیچ كس كار خودش را انجام نمیداد و كم كم غذایی برای خوردن پیدا نمیشد. هیچ كس حرف دیگری را گوش نمیداد. مردم سر هر چیزی با هم دعوا میكردند و حتی خون یكدیگر را هم میریختند. سال بعد همان فصل بود كه شاه و وزیرش دوباره برای شكار آهو به شكارگاه نزدیك آن آبادی آمدند. یك روز وزیر به پادشاه پیشنهاد داد تا دوباره به سركشی آن آبادی سرسبز و آباد سال گذشته بروند. آن دو سوار بر اسب به آن ده برگشتند ولی چیزی كه میدیدند را باور نمیكردند. آنها روستایی را میدیدند كه هیچ شباهتی به روستایی كه سال قبل دیده بودند نداشت. باغها خشكیده، دكّانها بسته. كسی در بازار ده نبود مردم در كوچه و گذر به چشم نمیخوردند. شاه گفت: چه بر سر این مردم آمده مریضی واگیرداری اینجا شایع شده؟ وزیرش گفت: نه قربان! جایی كه مدیریت نداشته باشد و هركس فكر كند كدخداست و سر خود عمل كند، اوضاع بهتر از این نخواهد شد. آن روز را شاه و وزیرش در آن شهر ماندند. مردمی كه در شهر بودند را در میدان اصلی شهر جمع كردند و ماجرا را برای مردم تعریف كردند و از آنها خواستند مثل قبل به كدخدای خود احترام بگذارند و به دستوراتش عمل كنند.
نوشتن دیدگاه