ذكر شيخنا و مولانا شيخ يوسفعلي ميرشكاك- دامت حركاته- کنش‌پذیر بوالحکم‌کیش یهودیا که تو باشی آورده‌اند كه در جواني ميرشكار بود. روزي در شكارستان جنبنده‌اي ديد و برنو بركشيد و تيري در بكرد. در زمان، مأمور ثبت سجلات به او رسيد و گفت: «هي جوان! برگو به چه شغلي، تا همان كنيت‌ات كنم». گفت: «ميرشكارم». گفت: «اكنون چه بينداختي؟». گفت: «شك دارم، بز است يا كبك يا آهو يا قوچ يا گراز و يا آدمي». گفت: «شك داري اگر، شكاكي.» و نادانسته اين دو به هم درآميخت و «ميرشكار»، «ميرشكاك» نبشت. خدايش نيامرزاد. آورده‌اند شبي از شارع گيشا گذر مي‌كرد. در پيچ كوچه‌اي پيچيد و دسته‌اي هزاري ديد، بر زمين اوفتاده. اعتنا نكرد و به راه خود رفت. پاي درختي رسيد، دسته‌اي تراول ديد كنار جوي يله‌مانده. اعتنا نكرد و به راه خود رفت و به خانه رسيد. در جوي آب، شمش طلا ديد، 21 عيار. گفت: «بارخدايا، يوسف بدين‌ها فريفته نگردد و به دنيا از چون تو خداوندي برنگردد. اگر سيگار داري بفرست». چون به خانه شد، كارتني «بهمن صغير» از آسمان در حياط فرو افتاده بود. گويند ناسزاها ياد داشت از پارسي معاصر و پارسي قديم و عربي و آلماني و پهلوي و سانسكريت و مغولي و تركي و لري كه هركدام در موضع خود به ‌كار مي‌بست و حريفان به خاكستر مي‌نشاند. آورده‌اند روزي در باغي به خواجه‌حسين دباغ رسيد. خواجه چون شيخ بديد، به سه‌سوت راه گريختن گرفت. شيخ او را گفت: «فرار مي‌كني؟ كنش‌پذير بوالحكم‌كيش يهوديا كه تو باشي». خواجه دباغ في‌الفور برجا بخشكيد و گفته‌اند 3‌شبان‌ روز در باغ ببود تا چاكران دررسيدند و با سشوار آبش نمودند. نقل است روزي شيخنا ميرشكاك و مولانا معلم- حفظه‌الله من شر المطربين و المغنيين- در حياط حوزه هنري به هم رسيدند. چندي بي‌هيچ گفت‌وگو به هم نگريستند و به اتاق شعر سابق اندر شدند. 7 روز و 7شب بماندند و الا چاي پررنگ لاهيجان هيچ نخوردند. به هفتم‌ روز، هردوان بيرون شدند، ژوليده‌موي و ناشسته‌روي. در حال، خبرنگار «ادب پارسي» از فراز درخت توت به زير آمد و مولانا را پرسيد: «شيخ‌يوسف را چگونه ديدي؟». گفت: «آنچه ما مي‌سراييم، او مي‌گويد». خبرنگار «لوح» شيخ را پرسيد: «مولانا معلم را چگونه ديدي؟». گفت: «دير نباشد كه اين فحل، مثنوي را به قصيده آميزد و ترانه را در غزل كند و نيمايي را به مستزاد فرو برد و شعر پارسي را به عرش برين رساند و از آنجا به اخشابي سپارد». خبرنگار، اين بشنيد و خرقه بر تن بدريد و دمر بيفتاد. نقل است كه گفت: «هرچيز كبيرش نيكوست، الا بهمن كه صغيرش». و گفت «كنش‌پذير مباش تا رستخيزباور شوي». و گفت «پيادگان زمين بر زمان سوارانند». و گفت « فلاني خر است». و گفت «شعر سه باشد: اول شعر مولانا معلم و دوم شعر مولانا معلم و سوم شعر مولانا معلم». گويند چون اجل شيخ در رسيد، بويحيي به سرايش اندر شد و شيخ را ديد سر در جيب تفكر فرو برده، بيرون نمي‌آورد. لختي درنگ كرد و گفت: «يا شيخ! برخيز كه گاه رفتن آمد». شيخ سر بركرد و گفت: «رُماني ناتمام دارم. مهلتي ده تا تمام كنم، آنگاه هركجا گويي بيايم». بويحيي رخصت بداد و برفت. اكنون 40 سال رفته و رمان شيخ تمام نگشته و نخواهد گشت عمرا.