صدای آهسته و یکنواختش توی کتابخانه پیچیده و ریسه‌ها و شرشره‌های آویزان از سقف بخش کودکان را تکان می‌دهد. اين تنها سرگرمي كولر آبي تنها و چاق كتابخانه‌مان است كه هر روز صبح، پشت پنجره سالن مطالعه روي چهارپايه فلزي مي‌نشيند. سرش را از پنجره مي‌دهد تو و شروع مي‌كند به فوت‌كردن و خنك‌كردن سالن مطالعه. مي‌بيند كسي حواسش به او نيست و همه سرها توي كتاب‌هاست. تا مي‌خواهد چيزي بگويد، درددلي كند، صداي هيس‌هيس همه بلند مي‌شود. او هم براي اينكه حوصله‌اش سر نرود از دريچه بالاي در ورودي سالن مطالعه، باد خنكش را به بخش كودكان مي‌فرستد تا ريسه‌ها و شرشره‌هاي آنجا را تكان بدهد. او از همانجا به تماشاي پرواز ريسه‌ها مي‌نشيند و لذت مي‌برد. كودكان وقتي نخستين بار به كتابخانه مي‌آيند و اين ريسه‌هاي در حال پرواز و ديگر تزئينات بخش كودك را مي‌بينند ياد جشن تولد مي‌افتند. وقتي روي صندلي دور ميز مطالعه كودك هم مي‌نشينند، كنجكاوانه دوروبرشان را نگاه مي‌كنند و منتظر كيك تولد مي‌شوند اما وقتي مي‌بينند از كيك خبري نيست، كم‌كم واقعيت را مي‌پذيرند. از قفسه روبه‌رو، كتاب برمي‌دارند، ورق مي‌زنند و مي‌خوانند و كم‌كم كتاب خواندن و كتابخانه آمدن برايشان از جشن تولد هم جذاب‌تر مي‌شود، طوري كه يكي از مادرها مي‌گفت پسرش بين رفتن به شهربازي، جشن تولد، كتابخانه و خريد چيپس و پفك، كتابخانه را انتخاب مي‌كند. امروز كودكي همراه مادرش آنجا هستند و دارند كتاب انتخاب مي‌كنند. مادر باحوصله به پرسش‌هاي بي‌پايان فرزندش پاسخ مي‌دهد. او با ذهن پرسشگري كه دارد كتابخوان خوبي مي‌شود. من هم در بخش كودكان، روبه‌روي قفسه كتاب‌ها ايستاده‌ام و دارم كتاب كودك انتخاب مي‌كنم تا عصر با خودم ببرم روستا. اين برنامه هر ساله‌ام است كه با شروع فصل تابستان و اوقات فراغت، براي بچه‌هاي روستا كتاب مي‌برم. بچه‌هاي روستا تا مرا مي‌بينند، ياد كتاب مي‌افتند و نخستين سؤالي كه مي‌پرسند «خاله مريم كتاب‌آوردي است؟» مي‌دانند آخر هفته‌ها در روستا هستم. جلوي در خانه پدري‌ام مي‌آيند و كتاب طلب مي‌كنند. اگرمن نباشم مادرم سبد كتاب‌ها را مي‌برد توي حياط، زير سايه‌بان انگور مي‌گذارد و آنها كتاب انتخاب مي‌كنند. مادرم از حياط، گل‌محمدي مي‌چيند و همراه كتاب و شكلات به بچه‌ها مي‌دهد. يك كتابدار كوچك هم دارم كه توي كلاس‌هاي تابستاني و كلاس قرآن، سبد كوچك كتابخانه‌مان را تبليغ مي‌كند، كتاب‌ها را امانت مي‌دهد. اسامي امانت‌گيرنده‌ها را يادداشت مي‌كند و 2هفته بعد آنها را پس مي‌گيرد و من دوباره كتاب جديد مي‌برم و جايگزين آنها مي‌كنيم. گاهي بچه‌ها را كه مي‌بينم ته‌كوچه زير درختان سپيدار نشسته‌اند و كتاب مي‌خوانند و داستان كتاب‌ها را براي هم تعريف مي‌كنند كلي ذوق مي‌كنم. محمد را هم مي‌بينم وقتي پدر و مادرش براي چيدن گيلاس به باغ مي‌روند، او روي ايوان مي‌نشيند و از مرغ و خروس‌ها مراقبت مي‌كند، دان مي‌دهد و كتاب مي‌خواند. آخرين روزهاي تابستان، همان روزهايي كه پاييز 2كوچه بالاتر دارد براي خودش قدم مي‌زند و منتظر است تابستان برود، براي كتابخوان‌هاي كوچك و مروجّان كتابخواني جايزه مي‌گيرم و تقديم‌شان مي‌كنم.