گفتم : معروف است كه مغازه داري يك كوزه سفالين ارزشمند داشت و هميشه با نگراني براي مراقبت از اين كوزه به شاگردش سفارش مي كرد و به هر بهانه اي حساسيت و وسواس خود را در باره آن يادگار كهنه خانوادگي و يادگار قديم خاندان يادآور مي شد، چنان كه شاگرد فهميده بود اين كوزه چه قدر اهميت دارد و به قول معروف به جان صاحب مغازه بسته است! تا اين كه روزي از قضاي روزگار هنگامي كه شاگرد مشغول تميز كردن مغازه بود تصادفا دستش به اين كوزه خورد و كوده هم افتاد و قطعه قطعه شد! شاگرد كه نزديك بود از ترس سكته كند يقين داشت كه روزگارش سياه است و اگر صاحب كارش او را نكشد حتما زير كتك كبودش خواهد كرد با عجله مشغول جمع كردن خرده هاي شكسته كوزه شد كه همين موقع صاحب مغازه رسيد و اين صحنه را ديد، اما در كمال تعجب هيچ واكنشي نشان نداد و بي آنكه سخني بگويد به كار خود مشغول شد! شاگرد از سويي تعجب كرده بود و از سوي ديگر به خاطر سكوت صاحب مغازه بيشتر مي ترسيد و با خود مي گفت لابد نقشه اي وحشتناك براي تنبيه من كشيده است! دو سه روز كه گذشت جان شاگرد بر لب آمد و طاقتش تمام شد و به صاحب مغازه گفت: با آن حساسيت و حرص و وسواس شما در باره آن كوزه گمان مي كردم وقتي دستم خورد و كوزه افتاد و شكست، شما من را خواهيد كشت! پس چرا حالا كه كوزه شكسته سكوت كرده ايد و به روي خود نمي آوريد؟ صاحب مغازه نگاهي عميق كرد و گفت: راستش اين كوزه خيلي براي من مهم بود و ارزش داشت، به همين خاطر نگران بودم و دائم سفارش مي كردم تا نيافتد و نشكند و آسيب نبيند! همه حرص و وسواس من براي مراقبت از كوزه بود و حفظ شدنش و نيافتادنش و نشكستنش! حالا كه كار از كار گذشته و افتاده و شكسته ديگر حرص و ناراحتي من چه فايده اي دارد؟ من همه زورم را مي زدم كه اين نيافتد، حالا كه افتاده حرف زدنم و ناراحتي ام چه سودي خواهد داشت؟حالا حكايت ماست! تمام نگراني و تأكيدي كه در طول اين سالها در مورد حجاب داشتم از آن رو بود كه از هشت، نه سال پيش اين روزها را -و متأسفانه بدتر از اين روزها را - مي ديدم و براي همين با وسواس و حرص مي كوشيدم تا به سهم خودم راهي پيدا كنم كه چنين نشود! حالا كه متأسفانه به دليل ندانم كاري ها و اشتباه ها و بي توجهي ها و ناداني ها امروز چنين شده است، ديگر تكرار آن حرف ها چه فايده اي دارد؟ و غصه خوردن و ناله كردن اكنون چه سودي خواهد داشت؟