قدس آنلاین- زمستان ۱۹۹۲؛ جاده خروجی روستای جبشیت، جنوب لبنان. صدای هلیکوپترهای «کبرا» ی اسرائیلی به گوش می رسد، و اندکی پس از آن، صدای یک انفجار. انفجاری که نتیجه شلیک موشک به خودروی «حجت الاسلام سید عباس موسوی» بود و به حیات دنیوی سید، همسرش سیده سُهام و فرزند کوچکش سید حسین پایان داد و البته، واسطه  آغاز زندگیِ اخروی آنان شد؛ عند ربهم یرزقون... چند سطر پیشِ رو، خاطراتی‌ست از زندگی دبیرکل شهید حزب الله لبنان، شهید سید عباس موسوی از زبان خانواده، دوستان و همرزمان در آستانه سالگرد شهادت ایشان تقدیم شما می شود: آن روز، فلسطینی ها در جنوب لبنان علیه اسرائیل عملیاتی انجام داده بودند و قرار بود شهدای این عملیات در همان منطقه تشییع شوند. سیّد عباس هم در تشییع حضور پیدا کرده بود و بعد از تشییع، برنگشته بود خانه. گشتند و گشتند تا آخر سر فهمیدند با یکی از دوستانش رفته سوریه؛ آموزش نظامی تا در گروه های مقاومت فلسطینی عضو شوند. آن موقع، هنوز شانزده سالش را تمام نکرده بود. من و مادرش و دایی اش رفتیم پادگان زَبَدانی سوریه که عباس داشت آن جا آموزش نظامی می دید. سه روز طول کشید تا با خواهش و تمنّا راضیش کردیم برگردد لبنان. برگشتنی، فلسطینی هایی که کنارشان آموزش نظامی می دید را جمع کرد دور خودش، همه ی پول توجیبی اش را تقسیم کرد بینشان. ** عبّاس خیلی درسخوان بود. به لباس روحانیّت هم خیلی علاقه داشت. همین شد که دو سال آن جا درس خواند و بعد، به دست امام موسی صدر معمّم شد. عکس معمم شدن عبّاس به دست امام موسی هنوز در آلبوممان هست. امام موسی هم فرستادش نجف، پیش پسرعمویش سید محمد باقر صدر و توصیه اش را به او کرد. این شد که در نجف، عبّاس شد یکی از شاگردانِ نزدیک سید محمد باقر صدر. هر بار که می آمد لبنان، از شهید صدر برای امام موسی نامه می آورد و نامه های امام موسی را برای شهید صدر می برد. آن طور که بعدتر شنیدم، امام موسی بین طلبه های مدرسه اش، بیش تر از همه، سید عباس موسوی را تحویل می گرفت. یک بار ازش پرسیده بودند چرا؟ گفته بود «این پسر آینده ی درخشانی دارد.» ** با صدای هق هق گریه از خواب بلند شدم. صدا، توجهم را جلب کرد. دنبالش را که گرفتم، دیدم تنها نشسته، دعا می خواند و گریه می کند. متوجه نشده بود که من بیدار شده ام. طوری گریه می کرد که فکر می کردی اصلاً در این دنیا نیست. یک دعا بود که خیلی به ش علاقه داشت؛ «دعای حزین» که مستحب است بعد نماز شب بخوانند. می خواند و گریه می کرد. صدایش هنوز توی گوشم است که «فإن لم ترحمنی فمن یرحمنی و من یونس فی القبر وحشتی؟» کار هر شبش بود. ** بعد از یکی از دیدارهایی که شورای مرکزی حزب الله با امام داشتند، با شوق و ذوق برایم تعریف می کرد: «امام به من گفت: «پسرم! تو میوه ی درختی که می کارید را نمی بینی. اما بعد از تو، این درخت میوه می دهد.» حزب الله را می گفت. سیّد عبّاس میوه های پربرکتی که درخت حزب الله داد را ندید؛ اما مردم لبنان دیدند. مردم کل دنیا دیدند. دیدند که یک گروه کوچک چند هزار نفره – اما با ایمان -، برای اولین بار بعد از دهه ها، هیبت پوشالی ارتش اسرائیل را ریخت. ارتشی که خاطره ی پیروزی هایش در مواجهه با ارتش های قدرتمند عربی هنوز از یادها نرفته بود. ** آن شب مهمان یکی از رزمنده های حزب الله بود؛ در برج البراجنه ی بیروت. برگشتنی، از پله های سیمانی ساختمان که پائین می آمدیم، جلوی در یکی از خانه ها صدای مردی را شنیدیم که بلند بلند می گفت «به خدا دیگه طاقتم طاق شده. دیگه نمی تونم از جلوی مغازه ها رد بشم. از جلوی هر کدوم که رد می شم صاحب مغازه میاد بیرون و طلبش رو می خواد.» و برای زنی که معلوم بود مادرش است درد دل می کرد. مادر هم، گریه می کرد و می گفت «مگه این که حضرت زهرا (س) و اهل بیت (ع) کمکمون بکنن.» همه ی این ها را شنید. وقتی رسیدیم خانه اش، سریع رفت و دویست دلار برایم پول آورد و گفت «این را ببر در اون خانه و تحویل بده. به اون خانم هم بگو حضرت زهرا (س) شیعیانش رو فراموش نمی کنه.» ** حزب الله که تأسیس شد، همراه با اعضای شورای مرکزی حزب الله رفتیم ایران، دیدارِ امام. سیّد عبّاس شروع کرد صحبت کردن از طرف جمع. صحبت هایش که تمام شد، امام با همان لحنِ قاطع و جدی اش، چند تذکر به مان داد و گفت «من پیروزی را در پیشانی شما می بینم.» آن موقع کسی فکرش را هم نمی کرد که ما حریف اسرائیل شویم. حتّی بعضی ها مسخره می کردند و می گفتند شما دارید یک عملیات انتحاری دسته جمعی انجام می دهید. تلخی شکست مفتضحانه ی سال ۱۹۶۷ در یادها باقی بود. آن سال، اسرائیل در عرض فقط ۶ روز، سه ارتش قدرتمند عربی را تار و مار کرده بود. بعد از آن، کم تر کسی امید به شکست دادن اسرائیل داشت. اما دو سال بعد، اسرائیل قسمت اعظم خاک لبنان را ترک کرد و چند سال بعدتر، کل جنوب لبنان آزاد شد. این، اوّلین باری بود که ارتش اسرائیل طعم تلخ شکست را می چشید. ** اولین دوره ی آموزشی را در منطقه ی بِقاع برگزار کردیم. من کسانی را که مناسب شرکت در دوره بودند ثبت نام می کردم. سیّد آمد پیش من و اسمش را نوشت. خیلی تعجب کردم. گفتم «سیّد، شما الآن امام جمعه بعلبک هستید، شرکت در دوره آموزش نظامی مناسب شأن شما نیست. ما در همین دوره کلاس های اخلاق هم داریم که شما می تونید به عنوان استاد در آن ها شرکت کنید؛ ما هم شاگرد شما.» با همان لبخند همیشگی اش گفت: «اتفاقاً توی این دوره، این منم که شاگرد بچه های سپاه هستم.» ** سید در آن دوره، تک تیرانداز بود. چند روز بعد از شروع دوره، آمد پیشم و گفت «می خوام از این به بعد آر پی جی زن باشم.» گفتم «سیّد، همون تک تیرانداز بودن برای شما بهتره.» اصرار که کرد، قبول کردم. پرسیدم «حالا چرا آر پی جی زن؟» گفت «تک تیرانداز رو تک تیرانداز می زنه، ولی آر پی جی زن رو تانک می زنه. می خوام چیزی از جسدم باقی نمونه.» از همان موقع، این آرزو را داشت. آرزویی که آخر سر به ش رسید؛ همراه أم یاسر و حسینِ کوچک. ** اولین دوره ی نظامی بود که سپاه در لبنان برگزار می کرد. من و سیّد با هم درش شرکت کرده بودیم. روزِ اولِّ دوره، سید را دیده بودند که دارد برای رزمنده ها چادر به پا می کند. دیده بودندنش که دارد ظرف می شوید و غذا درست می کند. می پرسیدند «این همون سیّد عباس موسویِ معروفه؟» گفتم «بله. خودشه.» گفتند «پس چرا داره ظرف میشوره و غذا درست می کنه؟» گفتم «کم کم اخلاقش می آد دستتان.» ** اولین جلسه ی شورای مرکزی حزب الله بود که به دبیرکلّی سیّد عباس برگزار می شد؛ به خاطر همین، روی میز را پرکرده بودیم با میوه و شیرینی. می خواستیم این طور به ش تبریک بگوییم. وارد اتاق جلسه که شد و آن همه میوه و شیرینی را دید، سریع به مان دستور داد جمعشان کنیم. نمی خواست تشریفاتِ این شکلی وارد حزب الله بشود. ** از شروع دوره ی دبیرکلی اش چند هفته می گذشت، ولی هنوز دیدارهای عمومیش برقرار بود. هنوز، مثل سالهای قبل، مردم می آمدند دفترش و مشکلاتشان را برایش می گفتند. یک روز، یک نفر آمده بود و می خواست مشکلش را با سیّد مطرح کند. گفتم «الآن توی جلسه هستن.» این را که شنید، روی صندلی منتظر نشست، تا جلسه تمام شود. جلسه خیلی طول کشید؛ بنده ی خدا هم فکر کرد دست به سرش کرده ام. ناراحت شد و غرولند کنان رفت. خسته و کوفته از یک جلسه سه – چهار ساعته آمد بیرون. قضیه را برایش تعریف کردم. ماجرا را که شنید، چند لحظه فکر کرد و گفت «ماشین رو آماده کن، بریم درِ خونه اش.» گفتم «لزومی نداره شما بری سراغش. خبرش می کنیم، خودش میاد.» ولی پایش را توی یک کفش کرده بود که «خودم باید برم سراغش.» ** خبر آمد که سیّد عبّاس موسوی آمده طرابلُس. طرابلس که بزرگترین شهر سنّی نشین لبنان بود و هست. گفتند رفته اردوگاه فلسطینی ها، سخنرانی. در آن سالهای جنگ داخلی، این کارها دیوانگی بود. چند ساعت بعدتر، گفتند رفته خانه ی شیخ سالم شَهّال. سالم شهّال از تندرو ترین علمای سلفی لبنان بود. به ش می گفتند پدر جریان سلفی در لبنان. آن روزها خیلی حرفهای تندی علیه شیعیان و حزب الله می زد. بعدتر، فهمیدیم که سید عباس موسوی تا دیر وقت مانده خانه شان و با هم صحبت کرده اند و آخر سر، آن عالم سلفی، تحت تأثیر اخلاق و حرفهای سید عباس، گریه کرده و از مواضع تندش، عقب نشینی. ** آن روز من برای پیگیری یکی از کارهای حزب الله رفته بودم خانه اش. زمستان بود؛ زمستانِ استخوان سوز لبنان تا عمق جانت را منجمد می کرد. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که صدای در آمد. پشت در، زنی را دیدیم که از سرما دست هایش را جلوی دهنش مچاله کرده بود و می لرزید. فلاکت و بدبختی از سر و رویش می بارید. می گفت «سیّد، بچه ی یتیم دارم. توی این سرما نه بخاری داریم، نه شومینه. حتّا پول خرید نفت هم نداریم.» این را که شنید، سریع فرستاد یک وانت آوردند. وانت که آمد، به زن فقیر گفت «خانم، الآن به بچه ها می گم بخاری و فرش خونه ی خودم رو بذارن توی وانت. خونه تون کجاست؟» ** ساعتها بود که مشغول کار بودیم. شب از نیمه گذشته بود. دعوتمان کرد به خانه اش. نشستیم داخل یکی از اتاق ها و سید رفت برایمان غذا بیاورد. ام یاسر و بچه ها خوابیده بودند. شام را که آورد، باورمان نمی شد که این شامِ خانه ی دبیرکل حزب الله است. چند تا گوجه فرنگی را گذاشته بود لای نان و رویشان نمک پاشیده بود. چیز دیگری در خانه نداشتند. ** دلش راضی نبود که محافظ داشته باشد. حتّی در آن چند ماهِ دبیرکلی اش. می گفت «دوست ندارم کس دیگه ای به خاطر حفاظت از من آسیب ببینه.» حتّی یک بار که توی راه تصادف کرده بودند، محافظ ها هیچ آسیبی ندیده بودند. آخر سر هم، هلیکوپتر اسرائیلی که موشک هایش را شلیک کرد، راننده و محافظش موفق شدند خودشان را از ماشین پرت کنند بیرون، اما سیّد و ام یاسر نه. محافظ ها آسیب خاصّی ندیدند، ولی سیّد شهید شد؛ ام یاسر هم، حسین کوچک هم ... ** شبِ ۱۶ فوریه بود. آخرین شبی بود که کنار مامان و بابا و حسین گذارندم. وقتی فهمیدم فردا بابا در روستای جِبشیت سخنرانی دارد، اصرار کردم که من را هم همراه خودش ببرد. اصرار و اشتیاقم را که دید، قبول کرد. فردا صبح اما درد عجیبی را در سرم احساس می کردم. به شان گفتم «سرم درد می کنه. شماها برید. من نمیام.» این را که گفتم، بابا گفت «این سفر، یه فرصتِ استثناییه. از دست می دی ها!»  عصر، خبر آوردند که ماشین بابا را زده اند. اول گفتند بابا شهید شده. آرزو کردم کاش لا اقل حسین و مامان سالم مانده باشند. آخر قرار نبود هر سه شان توی یک ماشین باشند. چند دقیقه بعد، خبر آمد که هر سه شان شهید شده اند؛ با هم، کنار هم؛ همان طور که سالها آرزویش را داشتند. این را که شنیدم، حرف های بابا و مامان آمد توی ذهنم که می گفتند «ما کنار هم شهید می شیم.» خنده هایشان، حرف زدن هایشان، لحظه هایی که کنار هم گذراندیم. همه و همه توی ذهنم می آمد و می رفت و هنوز، باورم نمی شد که هم بابا از پیشمان رفته، هم مامان، و هم حسین. ** زیر بغل پیرمرد را گرفته بودند. گریه می کرد و بلند بلند می گفت «خدایا! یک سیّد عوضِ این سیّد به ما عطا کن». سه تابوت چوبی روی دست ها می چرخید. باد پرچم های حزب الله را –که این دفعه، به رنگ سیاه بودند- در هوا می تاباند. روز تشییع سید عباس موسوی بود. فردای آن روز، شورای مرکزی حزب الله یک سیّد دیگر را به عنوان جانشین سید عباس موسوی انتخاب کرد؛ سیّد حسن نصرالله که افتخارش را «شاگردی سید عبّاس موسوی» می خواند. چند سال بیش تر از شروعِ دبیرکلّیِ سید حسن نگذشته بود که اسرائیلی ها گفتند «از شرّ سیّد عبّاس موسوی راحت شدیم، بلایی بدتر سرمان آمد.» *منتشر شده در ویژه نامه بیت المقدس روزنامه قدس