گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد.    گویند صاحب دلی، وارد جمعی شد.  حاضرین همه او را شناختند و از او خواستند که پس از انجام کارهایش آنان را پندی گوید.  پذیرفت.  کارهایش که تمام شد همگی نشستند و چشم‌ها به سوی او بود.  مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:  ای مردم ! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد!  کسی برنخاست.  گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد!  باز کسی برنخاست.  گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید و برای رفتن نیز آماده نیستید!