قرار بود براي سالروز تاسيس هيأت، جشن مفصلي بگيريم. هيأت فاميلي ما، چهارم شعبان سال 1374تاسيس شد. بهانه پر خير و بركتي بود كه هفته‌اي يك‌بار اعضاي فاميل دور هم جمع شويم و حال و احوالي كنيم. اين حال و احوال‌كردن حالا كه همه، سرهايشان در گوشي و فضاي مجازي فرورفته و به قول معروف «سرشان توي لاك خودشان است»، يك تحفه باارزش است. خلاصه قرار بر اين شد كه يك مسابقه براي افراد زير 10سال و يك مسابقه هم براي افراد بالاي 10سال برگزار كنيم. كوچولوترها بايد نقاشي مي‌كشيدند؛ نقاشي با موضوع اعياد شعبانيه. مسابقه بزرگ‌ترها هم نوشتن يك دلنوشته خودماني و درددل با ائمه صاحب اين اعياد بود. من و 2نفر ديگر هم بايد به‌عنوان داور، درباره نقاشي‌ها و دلنوشته‌ها نظر مي‌داديم. بي‌صبرانه منتظر بودم تا ذوق و سليقه اعضاي فاميل را در قالب اين مسابقه بسنجم. 2 تا از نقاشي‌ها، خيلي نظر مرا جلب كرد؛ يكي نقاشي نوه عموي بزرگم بود كه دختري 8ساله است. خودش را بين دو تا حرم نقاشي كرده بود. پشتش به يكي از حرم‌ها بود و داشت به حرم ديگر سلام مي‌داد. يكي ديگر هم كه پسر بچه‌اي 7ساله بود چيزي توي همين مايه‌ها كشيده بود. خيلي دست و پا شكسته 2گنبد را 2طرف كاغذ و خودش را هم بين اين دو كشيده بود و گردنش به سمت يكي از گنبدها چرخيده بود. كنجكاو شدم كه چرا اينطوري كشيده. سؤال كردم كه چرا گردنت رو كج كردي؟ با همان زبان شيرين بچگانه‌اش گفت: «گردنم رو به سمت گنبد امام حسين (ع) چرخوندم تا سلام بدم.» گفتم: «چرا روت رو به سمت حرم نكردي؟!» گفت: «آخه اگه رو به حرم امام حسين (ع) مي‌كردم، پشتم به داداش امام حسين (ع) مي‌شد. من خيلي داداش امام حسين (ع) رو دوست دارم!» هاج و واج مانده بودم. به‌خاطر همين ادبش، نقاشي او را اول كرديم. از برگه نقاشي‌اش عكسي گرفتم و براي برنامه «نقاشي نقاشي» فرستادم و از صدا و سيما هم پخش شد. يك سالي از اين ماجرا گذشت. با همسرم در كربلا و بين‌الحرمين ايستاده بوديم. رو به حرم آقا امام حسين(ع) كردم تا از طرف همه سلامي بدهم. همسرم به شانه‌ام زد و اشاره كرد كه پشت‌ات به برادر آقاست! ياد نقاشي و استدلال همان آقا كوچولويي افتادم كه اول شده بود.