کد خبر: 3037
منتشر شده در چهارشنبه, 11 اسفند 1395 19:10
خيالم از جاافتادن آن راحت ميشود. قرار است امشب چند نفر از اقوام و همسايهها بيايند و براي خيرالله ختم قرآن بگيريم. ميروم سمت پنجره، پرده را كنار ميزنم و كوچه را نگاه ميكنم. پنجرهاي كه آخرين بار، رفتن خيرالله را از آن ديدم. چشمهايم را ميبندم. خيرالله ميآيد و ميگويد:«دخترخاله! ميخواهم باز...
خيالم از جاافتادن آن راحت ميشود. قرار است امشب چند نفر از اقوام و همسايهها بيايند و براي خيرالله ختم قرآن بگيريم. ميروم سمت پنجره، پرده را كنار ميزنم و كوچه را نگاه ميكنم. پنجرهاي كه آخرين بار، رفتن خيرالله را از آن ديدم. چشمهايم را ميبندم. خيرالله ميآيد و ميگويد:«دخترخاله! ميخواهم باز به سوريه بروم، تو را به جان حضرت زينب نه نگو و راضي شو كه بروم».
14ساله بودم كه با خيرالله ازدواج كردم. 2 پسر 13 و 7 ساله داريم. آن روزها خيرالله، ۱۸ ساله بود كه ازدواج كرديم. زندگيمان خيلي ساده بود و هرچند به سختي ميگذشت اما خوشبخت بوديم. خيرالله شغل ثابتي نداشت، اما مرد و مردانه پاي زندگي ايستاده بود و هر كار حلالي كه از دستش برميآمد انجام ميداد. بعضي كارها مثل كار روي زمينهاي كشاورزي را با هم انجام ميداديم. با هم ميرفتيم و غروبها خسته به خانه برميگشتيم. درآمدمان زياد نبود، اما در كنار هم و بچهها خوشحال زندگي ميكرديم و اصلا فكر اين را هم نميكردم كه روزي خيرالله ديگر نباشد. 8 بار براي دفاع از حرم رفت. ديگر از فرماندهان فاطميون شده بود. بار اول گفت كه براي كار به قزوين ميرود و يك هفته بعد، از سوريه زنگ زد.
بار آخري كه ساكش را جمع ميكرد رفتم مقابلش روي زمين نشستم و سرم را پايين انداختم. ميدانست كه وقتي اين طوري ميشوم يعني حرف دارم. سرم را بالا آورد و گفت: «بگو ربابه خانم. بگو دخترخاله!» اشك در چشمهايم جمع شده بود و بغض به گلويم فشار ميآورد. گفتم: «ديگه نرو!» سرش را پايين انداخت و گفت: «قول ميدم اين دفعه آخرين بار است. ميروم با حرم خانم خداحافظي كنم و برگردم». خوشقول بود. آن سفر، بار آخر بود كه ميرفت. درست روزي كه قرار بود فردا به تهران بيايد به شهادت رسيد. حالا من ماندهام و غلامرضاي 13سالهام كه مرد خانهام و نان بيارم شده است و هر روز خستگيهايش را به كنار مزار پدر شهيدش ميبرد. عليرضاي 7 ساله كه هر روز ساعتها به موبايل من نگاه ميكند و دائم ميپرسد:«مامان مگه بهشت تلفن نداره كه بابا به من زنگ بزنه؟» بعضي وقتها كه از رفتن زياد او به سوريه و سختيهاي زندگي ناراحت ميشدم گلايه ميكردم كه اينبار پسرهايت را هم با خودت ببر. ميخنديد و ميگفت: «من ميدونم بچههام خدا رو دارند و مادري كه جونش به جون بچهها بسته است...».
زندگي ما هميشه سخت بوده. شايد يك روز كار ميكرديم و 5 روز بيكار بوديم. درآمد آن يك روز را هم با قناعت استفاده ميكرديم، اما ما عادت كرده بوديم و با اين كمبودهاي مالي خوشبخت بوديم. همين خانه را ۳۰ ميليون رهن كردهايم كه ۱۵ ميليونش مال خودمان است و ۱۵ ميليونش را از فاميلهايمان قرض كردهايم. حالا خيرالله هم نيست. بايد فكري كنم. فقط خدا كند صاحبخانه سر سال كرايه را بالا نبرد.
مراسم تشييع شهيد خيلي باشكوه بود. اصلا تصور نميكردم در فيروزبهرام بيش از 3 هزار نفر باشند. همسرم را تا مزارش در امامزاده ابوطالب(ع) بدرقه كردند. عليرضا پسر كوچكم گاهي كه ميبيند يواشكي گريه ميكنم، ميآيد اشكهايم را پاك ميكند و ميگويد: «يادته بابا هر شب زنگ ميزد و با ما حرف ميزد؟ غصه نخور حتما تو بهشت هم تلفن هست و دوباره به ما زنگ ميزنه...».
نوشتن دیدگاه