کد خبر: 17193
منتشر شده در دوشنبه, 03 شهریور 1393 10:00
اندیشههای محوری «آذر...» در بیان هنری افخمی طوری پیش میروند که نیازی به فلسفهبافی پوچ و تصنعی ندارد. معنا راه خود را مییابد و آدمی که در ظاهر حتی احمق مینماید، سادهتر از آنچه که فیلسوفان تصور می «نمیدونم کجا خوندم که گفته بود "انسان چیزی نیست جز اضطراب آینده"!» این دیالوگ «پرویز دیوانبیگی»...
اندیشههای محوری «آذر...» در بیان هنری افخمی طوری پیش میروند که نیازی به فلسفهبافی پوچ و تصنعی ندارد. معنا راه خود را مییابد و آدمی که در ظاهر حتی احمق مینماید، سادهتر از آنچه که فیلسوفان تصور می
«نمیدونم کجا خوندم که گفته بود "انسان چیزی نیست جز اضطراب آینده"!» این دیالوگ «پرویز دیوانبیگی» (مهدی فخیمزاده) در فیلم «آذر، شهدخت، پرویز و دیگران» است. یک جمله کاملا اگزیستانسیالیستی، آن هم از نوع هایدگری! این یعنی رد پای رنگی و گرم و نرم اندیشه بر روی زمین برفگرفته و سراسر سفید سینمای ایران! «رنگ» یکی از عناصر مهم در آخرین فیلم بهروز افخمی است.
آیندهنگری یا به بیان دقیقتر«آیندهاندیشی» هم البته عنصر دیگری است که بهروز افخمی بر اساس داستان مرجان شیرمحمدی ساخته است. ولی آنچه که به اثر افخمی بها میدهد، شیوه ویژه بیان است.
«آذر...» اثری برای تلفیق و به بیان دقیقتر، گرهزدن واقعگرایی تند و تیز امروز با یک آرمانگرایی نرم و ظریف فرهنگی است؛ در این تلفیق، نه دلمشغولی واقعگرایانه امروزِ ایرانیان، فدای آرمانخواهی شعارزده میشود و نه آرمانخواهی ایرانیان، فدای واقعگرایی دودگرفته میشود. هوا و فضای تهران در آخرین اثر افخمی تمیز و پر از منظره است، نه دود گرفته و شلوغ و زشت. این بخشی از تهران است، آن هم بخش دیگر! بنابراین «آذر...» در روایتش دروغ نمیگوید فقط سعی میکند آنچه را که اضطرابآور است، زیبا، خندهدار و روشن جلوه دهد.
بدین شیوه اندیشههای محوری «آذر...» در بیان هنری افخمی طوری پیش میروند که نیازی به فلسفهبافی پوچ و تصنعی ندارد. معنا راه خود را مییابد و آدمی که در ظاهر حتی احمق مینماید، سادهتر از آنچه که فیلسوفان تصور میکنند، راه زندگی خود را خواهد یافت. شهدخت پس از نقل جمله فلسفی بالا توسط پرویز، به او تذکر میهد که «تو رو خدا فلسفه بافی نکن!» پرویز باید خودش باشد و تا وقتی خودش است، عزیز و دوستداشتنی است.
در آغاز فیلم یعنی زمانی که پرویز سعی میکند از خودِ فرهنگیاش فاصله بگیرد، به زنش اجازه کار ندهد، خود را مستقل و پیچیده و صاحب عقاید محوری نشان دهد، هم از شهدخت فاصله میگیرد، هم از مخاطب فیلم. اما هنگامی که متوجه بحران آذر میشود، سادگیِ گذشته به او بر میگردد و اتفاقا مخاطب در همین بازگشت است که متوجه میشود «پرویز» هم برای خودش کسی است، کسی که دارای اندیشههای عمیق است، هر چند ممکن است اندیشههایش با شیوهای مسخره و حتی بیادبانه بیان شوند.
همین سادگی ایجاب میکند که پرویز نیازی نداشته باشد تا بداند که جمله یا معنای فلسفی فوق مثلا برای مارتین هایدگر آلمانی است یا ژان پل سارتر فرانسوی! و اینکه او این جمله را در روزنامه خوانده یا کتابهای «هستی و زمان» و «هستی و نیستی»! او صراحتا میگوید «نمیدونم کجا خوندم...» مهم این است که پرویز دیوانبیگیِ ایرانی فهمیده که مضطرب آینده باشد و برای این اضطراب کاری کند.
دیوانبیگی پس از بازگشت به سادگی و خلوص فرهنگیاش - که با بازگشت به طبیعت و کوه مقارن است - تلاش میکند اضطراب خویش درباره آینده را درمان کند؛ در همین آیندهاندیشیِ طنزآمیز، او مانند فیلسوفی که هیچ وقت جدی گرفته نشده، با دخترش در کوه قدم میزند و به شکلی غیرقابل انتظار، اما باورپذیر، درباره ظهور و رواج فمینیسم در اروپا سخن میگوید. درباره اینکه ترکیب «مرد فمینیسم» چیزی شبیه ترکیب «کچل مو فرفری» است!
سخنرانی نهچندان پرشور پرویز هنگام کوهپیمایی با آذر، قطعا یکی از درخشانترین دیالوگهای سینمای ایران است و سکانس کوهپیمایی یکی از ظریفترین و نرمترین فلسفهورزیهایی است که میتواند در قالب یک اثر هنری ماندگار شود و رد پای خود را بر تن کوه هم ثبت کند، برف که جای خود دارد! پرویز خیلی سادهتر از شوپنهاور و نیچه این آموزه را تبیین میکند که «مردانی که میخواهند زیادی خوب باشد، خیلی خطرناکاند. آنها (غربیهایی مانند فیلیپ) زیادی نازنین شدند، نمیخواهند آدم باشند، میخواهند فرشته باشند، اما کارشان به جنایت میکشد!»
اینها بیتردید، از فلسفیترین حرفهایی است که میتواند در قالب یک اثر سینمایی زده شود؛ آن هم یک اثر سینمایی طنزآلود، ساده، رنگارنگ، باورپذیر و تقریبا قابل فهم برای همه؛ حتی بچهها هم از دیدن «آذر...» لذت میبرند؛ با آن میخندند، فکر میکنند و مضطرب میشوند! به نظر میرسد این اتفاق ویژهای برای سینمای ایران باشد که در طول تاریخ خود چندینبار و یکبار هم در «آذر...» فلسفه و اندیشههای بهظاهر دستنیافتنی و عجیب و غریب را از آسمان به زمین بکشد و برای همگان قابل فهم کند.
از سوی دیگر اگر بپذیریم که «آذر...» یک اثر سینمایی با دغدغههای فرهنگی است که در آن نقبی هم به تقابل فرهنگی ایران با غرب زده است، باید اعتراف کنیم که مخاطب ایرانی با دیدن این اثر حسی تازه را تجربه میکند؛ حسی که نه از حقارت فرهنگی در برابر فرهنگ غرب در آن خبری هست و نه حس غرور کاذب باستانشناسانه! در آن نه ضرورت وابستگی به غرب توجیه شده است و نه ضرورت بریدن از آن. «ایرانی ایرانی است و غربی غربی است!»؛ «آذر...» این را اعلام میکند و به نظر میرسد این پیام احساس تازهای را برای مخاطب ایرانی اثر به ارمغان میآورد!
علیرضا جباری دارستانی
نوشتن دیدگاه