نامگذاری شب‌ها و روزهای دهه نخست ماه محرم الحرام به نام شهدای حماسه کربلا و اشعار شاعران و مادحان اهل بیت (ع) بر این اساس، از دیرباز در شعر شاعران آئینی نمود داشته و دارد. خبرگزاری مهر-گروه فرهنگ: شب و روز پنجم ماه محرم الحرام به نام حضرت عبدالله بن حسن(ع)، یادگار امام مجتبی(ع) در کربلا نامگذاری شده است؛ شخصیتی که مظلومیت و مصیبتش در شعر شاعران آئینی هم دیده می‌شود: میان معرکه لبریز گریه‌ها شده بودپرنده ای که ز صیّاد خود جدا شده بود به نام خالق هستی، برای یاری شاهوَ با اجازه ی زهرا ز خیمه پا شده بود کبوترانه به گودیِّ قتلگه پر زدبرای درد یتیمیِ خود دوا شده بود نماز آخر عمرش به روی پیکر شاهوَ با امامت شمشیرها ادا شده بود جوانترین حسنِ کربلا برای عموز دست، دست کشید و تمام پا شده بود و اما مجتبی حاذق از جمله این شاعران است که حضرت عبدالله بن الحسن (ع) را، برادرزاده ای در لباس برادر می‌بیند و می‌سراید: از میان خیمه تا گودال، با سر آمدهاین برادرزاده که جای برادر آمده کیست این آزاده که پرواز دارد می‌کندکیست این آزاده؛ انگار از قفس در آمده هر طریقی بوده از عمه جدا گردیده واز پسِ چشمان خیس خواهرت بر آمده با نوای "لا اُفارِق" با نگاهی اشکبارتا میان معرکه با حال مُضطر آمده خون ابراهیم در رگهاش جاری گشته استمثل اسماعیل اگر تا زیر خنجر آمده مثل سقای حرم، با بوسه ی شمشیرهادستش آویزان شده، از جای خود در آمده آه، خنجر پشت خنجر، در میان قتلگاهتا که تیری آمده، یک تیر دیگر آمده او به روی سینه ی معشوق مأوا کرده وصبر تیر حرمله انگار که سر آمده حق الطاف عمو را خوب جبران کرده استاین برادرزاده که جای برادر آمده شعر دیگر در این موضوع، از آنِ احسان محسنی فر است؛ آنجا که آن حضرت را از شاهدان حماسه کربلا می‌داند: در سرش طرح معما می‌کردبا دل عمه مدارا می‌کرد به عمویش که نظر می‌انداختیاد تنهایی بابا می‌کرد دم خیمه همه ی واقعه راداشت از دور تماشا می‌کرد چشم در چشم عزیز زهرازیر لب داشت خدایا می‌کرد ناگهان دید عمو تا افتادهر کسی نیزه مهیّا می‌کرد نیزه ها بود که بالا می‌رفتسینه ای بود که جا وا می‌کرد کاش با نیزه زدن حل می‌شدنیزه را در بدنش تا می‌کرد لب گودال هجوم خنجرداشت عضوی ز تنش وا می‌کرد هر که نزدیک ترش می‌آمدنیزه ای در گلویش جا می‌کرد زود می‌آمد و می‌زد به حسینهر کسی هر چه که پیدا می‌کرد آن طرف هلهله بود و این سوناله ها زینب کبری می‌کرد گفت ای کاش نمی‌دیدم منزخمهایت همه سر وا می‌کرد دست من باد بلا گردانتذبح گشتم به روی دامانتو این هم مصیبت خوانی منظوم عباس احمدی از زبان حضرت عبدالله بن الحسن (ع)؛ شعری که با یاد حضرت علی اصغر (ع) و اشاره به تشابه شهادت این دو شهید والامقام به پایان می‌رسد: گاهی دلم برای پدر تنگ می‌شوددلگیر از این زمانه ی نیرنگ می‌شود اینجا کسی یتیم نوازی نمی‌کنداینجا نصیب صورتمان چنگ می‌شود عمه بیا اجازه بده تا رها شومرحمی‌بر این یتیم که دلتنگ می‌شود عمه بگو چگونه تماشا کنم، ببیندارد سرِ عبایِ عمو جنگ می‌شود پیراهنی که داشت عمویم سپید بوداز فرط زخم، قرمز پُر رنگ می‌شود من می‌روم سپر بشوم، حیف، کوچکمپیشانی اش ولی هدف سنگ می‌شود ناکام اگر من بروم باز بهتر استاین زندگی بدون عمو ننگ می‌شود شکر خدا نصیب من و اصغرت یکی استشمشیر با سه شعبه هماهنگ می‌شود و اینک بخشی از شعر علی انسانی را از بیان آن نوجوان بوستان علوی و خطاب به حضرت اباعبدالله الحسین (ع) به تماشا می‌نشینیم: آمدم تا جان کنم قربان توپیش تو گردم، بَلا گردان تو در حرم دیدم که تنها مانده امهمرهان رفتند و من جا مانده ام رفتی و دیدم دل از کف داده امخوش به دام عقل و عشق افتاده ام عقل گفتا، صبر کن؛ طفلی هنوزعشق گفتا، کن شتاب و خود بسوز عقل گفتا، هست یک صحرا عدوعشق گفتا، یک تنه مانده عمو عقل گفتا، روی کن سوی حرمعشق گفتا، هان نیفتی از قلم عقل گفتا، پای تو باشد به گِلعشق گفتا، از عاشقان باشی خجل عقل گفتا، نی زمان مستی استعشق گفتا، موسم بی دستی است عقل گفتا، باشدت سوزان جگرعشق گفتا، هست عمو تشنه تر راهی ام چون دید، عقل از پا نشستعشق، دست عقل را از پشت، بست بین وجودم عشق محض از مغز و پوستمی‌زند فریاد جانم، دوست دوست خاطر افسرده ام را شاد کنطائر روح از قفس آزاد کن هم دهد آغوش تو، بوی پدرهم بُوَد روی تو چون روی پدر دوست دارم در ره ات بی سر شومآن قَدَر سوزم که خاکستر شوم مُهر زن بر برگه جانبازی اموای من گر از قلم اندازی ام هست، بعد از نیستی، هستی منشاهد عشق تو بی دستی من کوچکم اما دلی دارم بزرگبچه شیرم باکی ام نَبوَد ز گرگ گو شود دست من از پیکر جداکی کنم، دامان عشقت را رها در عین حال، یکی از شاعرانی که چندین سروده برای حضرت عبدالله بن الحسن (ع) تقدیم کرده؛ غلامرضا سازگار است که یکی از اشعار بلندبالای او را در این مصیبت جانسوز مرور می‌کنیم: شمع‌ها از پای تا سر سوختهمانده یک پروانه ی پر سوختهنام آن پروانه عبدالله بـوداختری تـابنده‌ تر از ماه بودکرده از اندام لاهوتی خروجیافته تا بامِ "أوْ أدنی" عُروجخون پاکش زاد و جانش راحلهتار مویش عالمی‌را سلسلهصورتش مانند بابا دل گشادستهای کوچکش مشکل‌ گُشارخ چو قرآن چشم و ابرو آیه ‌اشآفتاب آئینه ‌دارِ سایه‌ اش او در ادامه این شعر، حضرت عبدالله بن الحسن (ع) را تلفیقی از امام مجتبی (ع) و امام حسین (ع) می‌بیند و می‌سراید: مجتبایی با حسین آمیختهبر دو کتفش زلف قاسم ریختهاز درون خیمه همچون برق آهشد روان با ناله سوی قتلگاهپیش رو عمو خریدارش شدهپشت سر عمه گرفتارش شدهبر گرفته آستینش را به چنگکای کمر بهر شهادت بسته تنگای دو صد دام ات به پیشِ رو، مرواین همه صیاد و یک آهو، مروکودک ده ساله و میدان جنگیک نهالِ نازک و بارانِ سنگدشمن اینجا گر ببیند طفلِ شیرشیر اگر خواهد زند او را به تیرتو، گل و صحرا، پر از خار و خس استبهر ما داغ علی ‌اصغر بس استبا شهامت گفت آن ده ساله مردطفل ما هرگز نترسد از نبردبی‌ عمو ماندن همه شرمندگی استبـا عمو مُردن کمال زندگی استتشنگی با او لب دریا خوش استآب اگر او تشنه باشد، آتش استبوده از آغاز عمرم انتظارتا کنم جان در ره جانان نثار «میثم» در ادامه این شعر از زبان حضرت عبدالله بن الحسن(ع) و خطاب به حضرت زینب(س) چنین روضه خوانی می‌کند؛ ابیاتی که این گفتار را به پایان می‌آورد: جان عمه، بود و هست ام را مگیروقت جانبازی ست؛ دستم را مگیرعمه جان در تاب و تب افتاده ‌امآخر از قاسم عقب افتاده ‌امناله ‌ای با سوز و تاب و تب کشیدآستین از پنجه ی زینب کشیدتیر گشت و قلب لشکر را شکافتپر کشید و جانب مقتل شتافتدید قاتل در کنار قتلگاهتیغ بگْرفته به قصدِ قتلِ شاهتا نیاید دست داور را گزندکرد دست کوچک خود را بلنددر هوایِ یاریِ دستِ خدادست عبدالله شد از تن جداگفت نه تنها سر و دستم فداتنیستم کن؛ ای همه هستم فداتآمدم تا در ره ات فانی شَوَمدر مِنای عشق قربانی شومکاش می‌بودم هزاران دست و سرتا برای یاری ‌ات می‌ شد سپرقطره ‌گر خون گشت، دریا شاد بادذره ‌گر شد محو، مهر آباد بادتو سلامت، گرچه ما را سر شکستدست ساقی باز اگر ساغر شکستای همه جانها به قربان تن اتدست عبدالله وقف دامن اتچون به پاس دست حق از تن جداستدست ما هم بعد از این دستِ خداستهر که در ما گشت فانی، ما شودقطره دریایی چو شد، دریا شودتا دهم بر لشکر دشمن شکستدست خود را چون عَلَم گیرم به دستبا همین دستم تو را یاری کنممثل عبّاست علمداری کنمبود در آغوش عمّش ولولهکز کمان بشتافت تیرِ حرملهتیر زهرآلود با سرعت شتافتچون گریبان حنجر او را شکافتگوشه ی چشمی‌به عمّو باز کردمرغ روحش از قفس پرواز کردبا گلوی پاره در دشت قتالشه تماشا کرد و او زد بال بالهمچو جان بگْرفت مولا در برشتازه شد داغِ علیِّ‌ اصغرشگریه ما مرهمِ زخمِ تن اشاشک "میثم" باد وقفِ دامن اش '); d.write('