همسر سردار شهید رضا فرزانه میگوید:جنگ سوریه، یک جنگ شهری بود، خطر را احساس می‌کردم. می‌دانستم اگر برود شاید برنگردد.از روز رفتن تا شهادت، ۴۰ روز شد. ۱۲ دی ماه رفت و ۲۲ بهمن ماه به شهادت رسید. به گزارش ندای انقلاب، رهبر معظم انقلاب وقتی میخواست خطبه عقدشان را بخواند به آنها گفته بود: «خانواده خوب، آن خانوادهای است که زن بتواند دست مرد را بگیرد، او را بالا بکشد وبه اوج برساند، مرد هم به همین صورت، باید زن را در زندگی به اوج برساند.» شاید همانجا بود که این حرف آویزه گوشش شد و زندگیاش را بر همین مبنا پایه گذاری کرد. شاید هم قبلتر از آن وقتی به خواستگاریاش آمد، مثل خیلی از نوعروسان دهه ۶۰ پیشبینی هر آینده ای را با یک رزمنده برای خود و زندگیاش متصور شد. هرچه که بود ۳۲ سال طول کشید تا زندگی با یک رزمنده جهادگر به شهادت ختم شود. آن هم نه در جبهه های جنوب و کوهستانهای غرب و ماموریتهای کرکوک بلکه در سوریه و مسیر دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) آن هم مدتها بعد از بازنشستگی. رزمنده ای که روزگاری در رکاب شهید همت ساده زیستی و شجاعت مشق میکرد در کسوت سرداری با تجربه و مستشار نظامی زبده در کنار سایر رزمندگان جبهه مقاومت حضور پیدا کرد و همانجا به شهادت رسید. «معصومه ولی»همسر سردار شهید مدافع حرم «رضا فرزانه» به قدری شوهرش را لایق شهادت میداند که گفت: «همیشه به همسرم میگفتم اگر شما به مرگ طبیعی بمیرید، در حقتان ظلم شده است. حتی زمان شهادت سردار همدانی هم به خواهرش همین را گفتم.» شهید مدافع حرم سردار«رضا فرزانه» متولد سال ۱۳۴۳ در تهران، فرمانده لشکر پیاده سپاه حضرت رسول(ص) و فرمانده سابق لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) بود که بعد از بازنشستگی در سپاه، در ستاد مرکزی راهیان نور به انجام فعالیت‌های مختلف پرداخت. او معاون بازرسی ستاد مرکزی راهیان نور و فرمانده قرارگاه مشترک راهیان نور بود. این شهید مدافع حرم از جانبازان هشت سال جنگ تحمیلی هم بود که در سال ۶۳ در منطقه عملیاتی «مجنون» از ناحیه کتف، سال ۶۵ در منطقه عملیاتی «شلمچه» از ناحیه سر و گوش و در سال ۶۷ در محور «دربندیخان» شیمیایی شده و به درجه رفیع جانبازی نائل شده بود. وی سال گذشته در روز پنج شنبه ۲۲ بهمن ماه، بعد از گذشت ۴۰ روز حضور در سوریه به دست تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید. گفتگوی تفصیلی او را در ادامه می‌خوانید: * در ابتدا خود را معرفی کنید و از ازدواج با شهید فرزانه بگویید. معصومه ولی، همسر شهید «رضا فرزانه» از پاسداران زمان جنگ و مدافعان حرم هستم. مهرماه سال ۶۲ نزد مقام معظم رهبری عقد و شهریور سال ۶۳ ازدواج کردیم. * چطور با او آشنا شدید؟ زمان آشنایی برای ازدواج، حرفی از جبهه رفتن و جنگ هم می‌زد؟ شما شرطی برای ایشان نگذاشتید؟ پدرم راننده شرکت واحد بود و آن زمان برای مراسم دعای کمیل، راننده‌های شرکت واحد زحمت رفت و برگشت شرکت کنندگان در مراسم را می‌کشیدند. از آنجایی که ما، با هم در یک محل بوده و در مسجد فعالیت داشتیم، آشنایی ما تقریبا از این طریق بود. صحبت خاصی نداشتیم و توسط یکی از دوستانمان که واسطه ازدواج بود، با هم صحبت کردیم. این را هم می‌دانستم کسی که در سپاه است، در جنگ شرکت می‌کند و از این قبیل برنامه‌ها دارد و آمادگی داشتم. دخترهای جوان آن زمان، این نوع آمادگی را داشتند و برایمان مشکل نبود. مشکلات زمان جنگ که شهادت، مجروحیت یا اسارت است را همه می‌دانستیم و قبول کرده بودیم. این مسائل در زندگی ما اصلا اختلالی ایجاد نمی‌کرد، همان طور که الان هم مشکلی نیست و با این وضعیت خیلی راحت کنار آمده‌ایم و زندگی پیش رفته است. * در روزهای اوج جنگ ازدواج کردید. سردار فرزانه چقدر به جبهه رفت و آمد داشت؟ دو ماه بعد از عقدمان آمد و گفت: «برای ماموریت می‌خواهم به منطقه بروم.» در زمان جنگ دوست داشت که همیشه منطقه باشد، برای من هم سخت نبود. از من پرسید که: «شما مشکلی نداری؟» گفتم: «نه با رفتنتان مشکلی ندارم.» حدود یک سالی که عقد بودیم، همیشه به منطقه جنگی رفت و آمد می‌کرد. دو روز بعد از این که ازدواج کردیم، دوباره به منطقه رفت. یکی از دوستانش به من گفت: «حاج خانم، ایشان تازه داماد است، اجازه ندهید برود.» ولی چون همسرم راغب بود برود، من هیچ وقت از رفتن او جلوگیری نکردم، اما چون پسر ارشد خانواده بود، رفتن او برای خانواده پدری‌اش سخت بود. حدود چند ماه که به منطقه رفت، دچار مجروحیت خیلی سختی شده بود ولی به ما اطلاع نداده بود. اوایل عید نوروز همان سال، با لباس بستری شده در بیمارستان، به خانه آمد که متوجه شدیم به سینه‌اش، ترکش اصابت کرده و در بیمارستان نمازی شیراز بستری بوده است. دو مرتبه دیگر هم مجروح شد. زمان جنگ به همین روال گذشت، حتی زمان به دنیا آمدن پسر بزرگمان، همسرم خانه نبود و ۱۰ روز بعد از به دنیا آمدنش، از منطقه برگشت. نسبت به شهید «همت» خیلی حساسیت نشان می داد/ قصه خوابِ بچه‌ها، قصه‌های جنگ بابا بود * همسرتان از همراهی با شهید همت یا احمد متوسلیان در لشکر ۲۷ محمد رسول الله(ص) چیزی روایت می‌کرد؟ مدت زیادی با احمد متوسلیان در لشکر نبود اما از نوع زندگی و برخورد شهید همت خیلی صحبت می‌کرد. درباره شهید کریمی هم همینطور. نسبت به شهید «همت» خیلی حساسیت نشان می داد، از زندگی ساده او تعریف می‌کرد و حتی می‌گفت:«زمانی که ایشان شهید شد، تمام اساس منزل او را تنها با یک وانت، برگرداندند. حتی همان یک وانت، پُر هم نشد.» همیشه زندگی شهید همت و شهدا را الگوی خود قرار می‌داد و می‌گفت:«این‌ها الگوی من هستند و باید راه و روش آن‌ها را پیش ببرم.» بیشتر صحبت‌ها در خانه ما جنگ، جبهه، خاطرات جنگ و شهدا بود. من همیشه می‌گویم که بچه ها وقتی می خواهند بخوابند، پدرها و مادرها برای آن‌ها قصه می‌گویند ولی قصه وقت خواب بچه‌های من، قصه‌های جنگ بابا بود. بچه‌ها زمانی که می‌خواستند بخوابند، پیش پدرشان رفته، قصه جنگ گوش می‌کردند و به خواب می‌رفتند. بچه‌ها از دوران کودکی جنگ را آموخته بودند. «محمد حسین» پسر کوچکم که ۱۴ ساله بوده و جنگ را ندیده است، همراه پدرش به راهیان نور می‌رفت و زمانی که پدرش در تهران بود به او می‌گفت: «بابا یک قصه از زمان جنگ بگو.» اگر الان با پسرم صحبت کنید تمام مناطق عملیاتی، شهدای آن مناطق و مجروحین آن‌ها را تک تک به شما می‌گوید، چون پدرشان، همیشه بچه‌ها را با این مسائل در خانه آرام می‌کرده است. عقدمان را آقا خواند/خانواده خوب خانواده ای است که زن بتواند مرد را به اوج برساند * سردار چندین مرتبه در جبهه مجروح و شیمیایی شد، در این بین، شما هیچ وقت به ایشان نمی‌گفتید که در این سال‌ها دِین خود را به اسلام و کشور ادا کرده‌ای و دیگر نیازی نیست مجددا به منطقه جنگی بروی؟ اولین مجروحیت ایشان که همان اصابت ترکش به سینه‌اش بود، هر وقت می‌گفتیم برو عمل کن و آن ترکش را دربیاور، می‌گفت:«این یادگاری زمان جنگ است.» من اصلا از رفتن ایشان به جبهه جلوگیری نمی‌کردم و حتی او را تشویق هم می‌کردم. برای سوریه رفتن هم مانع ایشان نشدم. زمانی که آقا ما را عقد کردند، یک صحبتی با ما داشتند که هیچ گاه آن را فراموش نمی‌کنم که فرمودند: «خانواده خوب، آن خانواده‌ای است که زن بتواند دست مرد را بگیرد، او را بالا بکشد و به اوج برساند، مرد هم به همین صورت، باید زن را در زندگی به اوج برساند.» ما این حرف آقا را در گوشمان داشتیم، چه ایشان و چه من، هر دو سعی کردیم به راهی برویم که به حق برسیم، هیچ‌گاه دوست نداشتیم مانع رشد زندگی هم باشیم، به خصوص در این موارد که من همیشه همسرم را در این راه تشویق می‌کردم. سه ماه در تیپ بدر در کرکوک بود *شهید فرزانه در چه عملیات‌های برون مرزی شرکت داشت؟ همسرم سه ماه در تیپ ۹ بدر با سردار نقدی و چند نفر دیگر از دوستانش در کرکوک بود که ما در آن زمان، هیچ خبری از ایشان نداشتیم. یک خاطره‌ای که مربوط به آن دوران می‌شود را برای شما تعریف می کنم. حدود سه ماه بود که از همسرم خبری نداشتیم و هر موقع که از سپاه می‌آمدند تا حقوق بدهند، از من سوال می‌کردند که:«حاج خانم از حاج آقا خبری دارید؟» که من هم می‌گفتم:«اگر خبری باشد باید شما مطلع باشید، من که نباید خبری داشته باشم، در تهران هستم و از همه جا بی‌خبر» مادر ایشان خیلی بی‌تابی می‌کرد. ایام شهادت حضرت زهرا(س) بود که ۲ نفر از دامادهایمان می‌خواستند کاری انجام دهند تا حاج خانم، اذیت نشود. از طرف همسرم، نامه‌ای نوشتند و با پست به خانه فرستادند، اما به پایین نامه دقت نکرده و مشخص بود که نامه را از شمیرانات فرستاده‌اند. روز شهادت حضرت زهرا(س) به خاطر نذری، همه فامیل در منزل حاج خانم، جمع بودیم. یکی از دامادها که پسرخاله همسرم هم، می‌شد به حاج خانم گفت:«خاله، اگر الان برایتان نامه‌ای بیاید، چه کار می‌کنید؟» که مادر گفت:«هیچی همین الان شیرینی می‌دهم» گفت:«ایام شهادت است» مادر گفت:«اشکال ندارد، من شیرینی می‌دهم، چون خبر خوشی است.» همان لحظه پستچی در زد و از آنجایی که همیشه می‌آمد و ما را می‌شناخت، گفت:«حاج خانم، از حاج آقا نامه دارم» همه ذوق زده شدند. من وقتی نامه را دیدم، متوجه شدم پایین نامه، آرم شمیرانات تهران است، ولی به هیچ کس هیچ چیز نگفتم، چون پیش خودم گفتم که استرس آن‌ها بیشتر می‌شود. ۲۵ روز از این ماجرا گذشت و من نامه را نزد خود نگه داشته بودم. فکر می کردم که اسیر یا شهید شده و نمی‌خواهند به ما بگویند و قصد دارند فعلا ما را سرگرم نگه دارند. هر دو باجناق‌ها می خواستند با فرستادن نامه، ما را ذوق زده کنند، ولی نمی‌دانستند که در آن ۲۵ روز بر من چه گذشت. نیمه‌های یک شب سرد و برفی زمستان بود که متوجه شدم، کسی آرام، به قسمت شیشه ای درب خانه می‌زند، به خودم گفتم که خدایا چه کسی در می‌زند؟ از پنجره صدا کردم:«کیه؟» گفت:«خانم در را باز کن، من پشت در مانده‌ام.» در را باز کردم و رفتم حاج خانم را صدا کردم و گفتم:«آقا رضا آمده» که ایشان هم به استقبال پسرش رفت. میگفت مردم عراق عکس امام(ره) را برای تبرک به صورت خود میکشیدند * از فضای مأموریت‌هایی که با تیپ بدر راهی آن می‌شد برای شما چیزی تعریف می‌کرد؟ از فضای جنگ که صحبتی نکرد، ولی از زندگی سختی که مردم درکرکوک و اربیل عراق داشتنند، تعریف می‌کرد، چون شب‌ها برای استراحت به خانه عراقی‌ها می‌رفتند. ایشان تعریف می کرد:«به همراه چند نفر از دوستانم به منزل یکی از آن‌ها در کردستان عراق رفته بودیم که خیلی ‌بی‌بضاعت بودند ولی وقتی بچه‌های سپاه اسلام را دیدند، به قدری ذوق زده شده بودند که هر چه در خانه داشتند برای پذیرایی از ما آوردند. روی کوله‌هایی که به بچه‌های خانواده داده بودیم، عکس امام(ره) بود که آن‌ها با دیدن عکس خوشحال شده و آن را به سر و صورت خود برای تبرک می‌کشیدند.» همسرم میگفت: یک سرباز جزء هستم سردار فرزانه چه مسئولیت‌ها و سِمَت‌هایی در سال‌های خدمتش تجربه کرد؟ همسرم خیلی درباره سمت‌هایی که داشت، با ما صحبت نمی‌کرد. در همه قسمت‌های سپاه حضرت رسول(ص)، حضور داشت ولی دوست نداشت سمت‌های خود را بیان کند. هر وقت هم که دراین باره از ایشان سوال می‌کردیم، می‌گفت:«یک سرباز جزء هستم و چیزی نیستم.» فرماندهی لشکر پیاده سپاه حضرت رسول(ص) آخرین سمت ایشان در سپاه بود و به خاطر این که همه می‌دانستند و عمومی شده بود، ما هم می‌دانستیم. بعد از بازنشستگی گفت: من از این ناراحتم که لباس سپاه را از تن درمیآورم/بین تمام پیشنهادهای همکاری خادمی شهدا را انتخاب کرد * قطعا به دلیل فعالیت‌ها و سابقه درخشانی که سردار در سپاه داشت، بعد از بازنشستگی، پیشنهادهای زیادی برای تصدی‌های مختلف هم داشته است، چرا از بین همه آن‌ها، ستاد راهیان نور و خادمی شهدا را انتخاب کرد؟ روحیه ایشان طوری بود که فقط با این موارد می‌توانست آرام باشد. بعد از برگزاری مراسم تودیع و معارفه و آغاز بازنشستگی، وقتی به خانه آمد، دیدم خیلی پکر و ناراحت است، کمی با او شوخی کردم و گفتم: «مردم وقتی بازنشسته می‌شوند، ذوق زده می‌شوند، تو چرا اینطوری هستی؟» خندید و گفت:«من از این ناراحت هستم که چرا لباس سپاه از تن من درآمد، دوست داشتم با لباس سپاه در رکاب آقا باشم» من گفتم: «اگر خدا بخواهد حالا بهتر هم می‌توانی کار کنی، بالاخره این هم یک مدل توفیق است، اشکال ندارد.» به این طریق کمی او را آرام کردم، چون خیلی اذیت شد و اصلا فکر نمی‌کرد بازنشسته شده است. طی ۲ ماه بعد از بازنشستگی، از خیلی ارگان‌ها مثل شهرداری و فرمانداری برای همکاری با ایشان تماس می‌گرفتند ولی راغب به کار نمی‌شد. یک شب، آقای ادیبی مسئول ستاد راهیان نور کشور با ایشان تماس گرفت، خیلی وقت بود که از همدیگر خبر نداشتند. حین صحبت با تلفن، دیدم همسرم خیلی ذوق زده شد که بعد از تمام شدن صحبت‌هایش پرسیدم:«چی شده؟» گفت:«از ستاد راهیان نور تماس گرفتند و گفتند که بیا اینجا کار کن.» همسرم مثل یک کودک خوشحال و ذوق زده شده و روحیه‌اش باز شده بود. به او گفتم: «دیدی گفتم ناراحت نباش، قبلا به زنده‌ها کمک می‌کردی، الان به شهدا، خانواده‌ها و پدر و مادرهای شهدا کمک می‌کنی و توفیقت خیلی بیشتر شده است، فکر هیچ چیز را نکن و این خیلی بهتر است.» به قدری خوشحال بود که از آقای ادیبی نپرسید کدام قسمت ستاد قرار است مشغول به کار شود. صبح فردای آن روز، مدارکش را با ذوق زدگی برداشت و رفت. خدا را شکر می‌کنم که به حاجت دلش رسید، چون خیلی دوست داشت. بعد از آن، در ایام عید نوروز در مناطق عملیاتی راهیان نور بود و در تابستان به سنندج می‌رفت. بعد از شهادت همسرم، آقای ادیبی گفت: «من به هر کسی گفتم که در ستاد کار کند، اول از همه می‌پرسید کدام قسمت باید کار کنم، ولی وقتی به ایشان گفتم، بدون سوال و جواب قبول کرد و گفت که از فردا صبح می‌آیم.» * روحیه‌اش بعد از وارد شدن به ستاد راهیان نور چقدر تغییر کرد؟ به دلیل این که زمان جنگ، زندگی خود را در آن مناطق گذرانده بود، این فعالیت خیلی در زندگی و روحیه‌اش اثرگذار بود، چون زندگی شهری را دوست نداشت و وقتی به خانه بر می‌گشت، کاملا مشخص بود که روحیه‌اش بهتر شده. حتی تقوای سردار از گذشته بیشتر شده بود. * در ایام راهیان نور، شما و بچه‌ها به همراه ایشان می‌رفتید؟ چون پسرهای بزرگم درس و کار داشتند، نمی‌توانستند بروند ولی من و پسر کوچکترم می‌رفتیم. سال قبل از شهادت ۱۵ روز ایام عید را با ایشان در منطقه بودیم. * شهید فرزانه علاوه بر این که فرمانده قرارگاه ستاد راهیان نور بود، برای زائران روایتگری هم می کرد، شما هم روایتگری ایشان را در آنجا شنیده‌اید؟ پسرتان از دیدن روایتگری پدر چه احساسی داشت؟ وقتی همسرم خاطرات زمان جنگ را تعریف می‌کرد، احساس غرور می‌کردم، همچنین وقتی می‌دیدم نسبت به مقامی که دارد خیلی ساده است و در کمال سادگی خاطرات را می گوید و برخوردهایش را می‌دیدم، خیلی خوشحال می‌شدم. پسرم همیشه با پدرش بود و خیلی دوست داشت که اطلاعات او را یاد بگیرد. سال قبل از شهادت که به منطقه رفته و با کاروان راهیان نور به بازدید و زیارت رفته بودیم، اگر راوی بعضی مطالب را اشتباه می‌گفت، پسرم آن‌ها را درست می‌کرد. همه می‌گفتند که ای کاش ایشان راوی می‌شد. پسرم خیلی این موضوعات را دوست دارد. * ارتباط سردار فرزانه با خانواده شهدا چطور بود؟ با خانواده شهدا رفت و آمد داشت به خصوص با خانواده شهید کولیوند خیلی صمیمی بود تا حدی که اسم پسر بزرگترم«محمد رسول»، اسم شهید کولیوند است. بعد از شهادت شهید کولیوند و شهید سلیمانی، ضربه روحی خیلی بزرگ و سنگینی به همسرم وارد شد. برخی از شهدا خیلی روی ایشان تاثیر می‌گذاشتند. چه در زمان جنگ و چه بعد از آن اجازه ندادم مشکلات تنها روی دوش همسرم باشد * چقدر همراهی شما در حفظ روحیه مقاومت و جهادی او تاثیر داشت؟ اگر زن همراه و هم نظر همسرش نباشد و از رفتن او برای دفاع جلوگیری کند، خیلی سخت است. برخی اوقات برای این که خانم، اذیت نشود چون مرد هم می‌خواهد حرف او را گوش کند، اصلا سمت خطر نمی‌رود. ولی من همیشه از اول زندگی، همراه همسرم بودم و هیچ وقت به ایشان نگفتم که سخت است و نرو، با این که بالاخره، رسیدگی بچه هم سختی، بیماری و مدرسه دارد ولی هیچ وقت حرفی نزدم و گلایه‌ای نکردم. همیشه مشکلات را خودم حل کردم و اجازه ندادم که مشکلات روی دوش ایشان باشد که جلوی کارهایش گرفته شود، چه زمان جنگ چه بعد از آن. سال قبل از شهادت ایشان، همسرم ۴۵ روز جنوب بود و ۴۰ روز هم کردستان رفت، ولی ما حتی یک بار هم به ایشان نگفتیم که چرا می‌روی. شب رفتن به سوریه خیلی ذوق زده بود/ نه تنها مانعش نشدیم بلکه تشویق هم میکردیم * چه شد که همسرتان تصمیم گرفت به سوریه برود؟ ۳ سال بود که پیگیر کارهای رفتن به سوریه بود و ثبت نام کرده بود، ولی به دلایلی برنامه رفتنش به هم می‌ریخت. نزدیک عید سه سال پیش بود که از جنوب تماس گرفت و گفت:«مدارک من را آماده کن و بده به آقا مسعود تا به یکی از دوستانم بدهد که مدارک رفتن را آماده کند.» پسرم مدارک را برد و تحویل داد ولی دوباره، جور نشد تا این که قبل از اربعین، یکی از دوستان صمیمی حاج آقا با ایشان تماس گرفت و گفته بود:«برای مراسم اربعین به کربلا برویم» که همسرم گفته بود:«نه، من برای سوریه اقدام کرده‌ام و می‌خواهم آنجا بروم» دوستش گفته بود:«بیا کاروان را برای زیارت اربعین ببریم بعد از آن به سوریه می‌رویم.» دو سال بود که به مناسبت اربعین، کاروان به کربلا می‌بردند. همسرم فکر می‌کرد که این هم برنامه ای است که نگذارند به سوریه برود. ولی الحمدالله اربعین را خانوادگی به کربلا رفتیم و برگشتیم. حدود ۲ هفته بچه‌های بسیج را در پادگان، آموزش می‌داد که بعد از آن اطلاع دادند اسمش برای سوریه رفتن درآمده و می‌تواند با تعدادی از بچه‌ها به سوریه برود. به قدری خوشحال شد که خدا می‌داند و روحیه‌اش خیلی عوض شده بود. شبی که قرار بود فردای آن روز به سوریه برود به خانه آمد، به بچه‌ها گفتم:«بابا تا حالا به این حد، در خانه ذوق زده نبوده که بگوید و بخندد» به همسرم گفتم:«با خواهرهایت تماس بگیر و خداحافظی کن» که اول کمی ممانعت کرد و گفت:«نه الان آن‌ها می‌خواهند پشت تلفن، گریه کنند و من اعصابم خرد می‌شود» گفتم:«بالاخره خواهر هستند و دوست دارند که تماس بگیری» در نهایت، تماس گرفت. بعد از آن، دو تا از خواهرهایش همراه پسرانشان به خانه ما آمدند و به قدری آن شب با آن‌ها گفت و خندید که اصلا فکرش را نمی‌کردند که او راهی سوریه است. قرار بود ساعت ۸ صبح به پادگان برود ولی ساعت ۵ از خانه رفت، هر چه گفتم:«ساعت ۸ باید آنجا باشی. الان زود است.» گفت:« نه،۵ صبح می‌روم تا زودتر برسم.» برای رفتن، خیلی شتاب داشت. الحمدالله نه من و نه بچه‌ها هیچ کدام از رفتن ایشان جلوگیری نکردیم و حتی برای رفتن، او را تشویق هم می‌کردم. مستشاری که در کسوت یک رزمنده در سوریه حضور داشت * سردار فرزانه در سوریه چه فعالیت‌هایی داشت؟ به عنوان مستشار نظامی در جایگاه یک کارشناس و مربی حضور پیدا کرد؟ به عنوان یک رزمنده رفت، اصلا دوست نداشت به عنوان یک کارشناس معرفی شود و دوست داشت در کسوت رزمنده او را بشناسند، ولی آنجا بیشتر به عنوان یک کارشناس و مستشار از ایشان استفاده کرده بودند. * همسرتان وصیت خاصی هم درباره اوضاع زندگی و بچه‌ها برای شما داشت؟ وصیت کردن کار همیشگی‌اش بود، همیشه دوست داشت که بچه‌ها، راه شهدا را ادامه دهند و در راه اسلام باشند. همیشه می گفت:«بچه‌ها، جا پای شهدا بگذارید و امر ولایت را قبول کنید.» چون دنبال مادیات نبود، هیچ وقت از مسائل مادی حرف نمی‌زد. یک مرتبه به ایشان گفتم:«وصیت‌نامه بنویس» به شوخی گفت:«وصیت نامه برای چه بنویسم؟ وصیت نامه را کسی می‌نویسد که دنبال مادیات باشد، ما که دنبال همچین چیزهایی نیستیم. وقتی از همه زندگی من خبر دارید، من دیگر چه چیزی بنویسم؟ احتیاج به نوشتن نیست.» همه مسائل زندگی را با من درمیان می‌گذاشت، البته خیلی مسائل پادگان را مطرح نمی‌کرد، ولی گاهی اگر به مشکلی می‌خورد، به من می‌گفت تا با کمک همدیگر آن را حل کنیم. در خانه ما همیشه حرف جبهه و جنگ بود. * شما در زمان جنگ، بارها شده بود که همسرتان را بدرقه کرده بودید، این بار که برای رفتن به سوریه بدرقه کردید، تفاوتی با آن زمان احساس کردید؟ چون جنگ سوریه، یک جنگ شهری بود، خطر را احساس می‌کردم و قطعا می‌دانستم که خطر دارد و اگر برود شاید برنگردد. ولی چون از اول زندگی به همین منوال بود، رفتنش عادی بود. اما یک حس غریبی داشتم ولی نه به اندازه‌ای که فکر کنم این سفر، آخرین سفر ایشان است. وسایل به جا مانده از سفر سوریه شهید فرزانه روز آزادسازی نبل و الزهرا گفت: در سوریه جشن آزادسازی خرمشهر تکرار شده است * از سوریه با شما تماس می گرفت؟ از فضای آنجا چه می‌گفت؟ به دلیل این که تلفن قطع می‌شد، خیلی نمی توانست طولانی صحبت کند. روزی که دو شهرک شیعه نشین نبل و الزهرا آزاد شده بود، خیلی ذوق زده و خوشحال بود و تماس گرفت. چون پسر کوچکترم خیلی با پدرش به راهیان نور می‌رفت و دوست داشت این مسائل را بداند، همسرم با ایشان صحبت کرد و به او گفت:«آقا محمد حسین، جای تو اینجا خالی است، بیا ببین که اینجا چه خبر است» بعد با من صحبت کرد و گفت:«جای شما هم اینجا خالیست، اینجا شبیه صحنه آزادسازی خرمشهر شده، مردم اینجا جشن گرفته‌اند که شبیه جشن آزادسازی خرمشهر ماست» بچه ها میگفتند: بابا در جوار حضرت زینب(س) چله گرفت تا به شهادت رسید * سردار چه مدت در سوریه بود و چه روزی به شهادت رسید؟ از روز رفتن تا شهادت، ۴۰ روز شد. ۱۲ دی ماه رفت و ساعت ۸ صبح روز ۲۲ بهمن ماه به شهادت رسید. بچه‌ها می‌گفتند که: «بابا رفته پیش حضرت زینب(س) چله گرفته تا به شهادت رسید.» * از روزی که سردار به شهادت رسید، برایمان بگویید. چه کسی خبر شهادت را به شما داد؟ از صبح همان روز، دوستان همسرم تماس‌هایی گرفته و ما شک کرده بودیم که اتفاقی افتاده ولی فکر نمی‌کردیم که شهید شده است. شب بود، با پسرم آقا مسعود نشسته بودیم و پسرم در اینترنت کار می‌کرد. من یک لحظه در اینترنت، جستجو و سایت شهید تقوی را باز کردم که دیدم اسم حاج آقا را به عنوان شهید در آن سایت نام برده‌اند. پیش خود گفتم شاید دروغ باشد، چون قبل از آن و ۱۵ روز بعد از اعزام، شایعه شده بود که ایشان به شهادت رسیده که همان شب، همسرم تماس گرفت و گفت:«به این شایعات توجه نکنید.» بعد از آن، سایت شهدای مدافعان حرم مشهد را بررسی کردم که اسم حاج آقا را در آن دیدم و حدس زدم که از شایعه رد شده است. به آقا مسعود گفتم:«همچین چیزی نوشته‌اند.» گفت:« نمی‌دانم مامان» سپس با یکی از دوستان همسرم تماس گرفتم که گفت: «نه مجروح شده و این‌ها دروغ است.» در حالی که دوستانش از روز پنج شنبه اطلاع داشتند ولی به ما نگفتند. ما تا صبح استرس داشتیم، با دوستان زیادی تماس گرفتیم تا این که ساعت ۲۲ جمعه شب، متوجه شدیم که خبر درست است و۲۴ بهمن ماه تعدادی از دوستان همسرم، منزل ما آمدند و خبر شهادت را تایید کردند. میگفتم: اگر به مرگ طبیعی بمیرید، در حقتان ظلم شده است * فکر می‌کردید شهید شود؟ خیلی لایق شهادت بود. من همیشه به همسرم می‌گفتم: «اگر شما به مرگ طبیعی بمیرید، در حقتان ظلم شده است.» شهادت، واقعا حق ایشان بود چون زندگی‌اش در راه خدا بوده است. حتی زمان شهادت سردار همدانی، وقتی به منزل آن‌ها رفتم، به خواهرش گفتم: «اگر آقای همدانی، شهید نمی‌شد و به مرگ طبیعی، فوت می‌کرد، در عدل خدا شک می‌کردم.» چون این‌ها واقعا لیاقت شهادت را داشتند و تمام زندگی خود را وقف راه خدا کرده بودند. همسرم، هیچ گاه به دنبال مادیات و کسب مقام نبود و دنبال زندگی خدایی بود. * با توجه به این که پیکر سردار برنگشته، علاوه بر داغ نبود ایشان، داغ نیامدن پیکر هم مضاعف شده، این فضا را چگونه برای خود و خانواده مدیریت می‌کنید؟ اول از همه این که نظر خداوند و بعد هم نظر خود شهید بوده است. کسی که همه عواقب رفتن همسرش به دفاع را قبول کرده، باید قبول کند که شهادت، نیامدن پیکر یا اسارت هم در این مسیر وجود دارد. در تحمل این داغ، خداوند نظارت می‌کند و وقتی یک عزیز را می‌گیرد، خود نظارت کرده و به خانواده صبر آن را می‌دهد. * بعد از شهادت سردار، شما سر مزار شهدای خاصی به نیابت از مزار همسرتان می‌روید؟ سر مزار شهدای گمنام شهرک محل سکونت می‌روم. یک مزار و یادبودی برای ایشان در بهشت زهرا(س) گرفتیم که برای روحیه بچه‌ها خوب باشد. اگر توفیق شده و پیکر برگشت که بهتر، اگر هم نیامد که بچه‌ها به یاد پدر به سر همان مزار می‌روند. داعش پول زیادی برای معامله پیکر میخواست/با این پول میتوانستندده ها نفر مثل همسر من را از بین ببرند * چه شد که پیکر ایشان در منطقه ماند؟ خیلی دقیق در این باره نمی‌دانیم و حرف‌های زیادی می‌شنویم، یکی می‌گفت: «مبلغ زیادی پول برای معامله پیکر می‌خواستند» یکی دیگر می‌گفت: «پیکر را دفن کرده‌اند و نمی‌توانند نبش قبر کنند» و هر کسی یک مطلبی می‌گفت. ولی اگر پول هم بخواهند من از طرف خود و بچه‌هایم قبلا هم گفته‌ام ما پولی نمی‌دهیم چون آن‌ها این پول را می‌خواهند تا با آن ده‌ها اسلحه دیگر بخرند و ده ها نفر دیگر مثل همسر من را از بین ببرند. حالا پیکر آنجا باشد یا اینجا، خیلی فرقی ندارد. خداوند نظارت دارد و برای ما مشکلی نیست و اگر توفیق باشد بر می‌گردد. * حضور معنوی سردار بعد از شهادت را، در زندگی احساس می‌کنید؟ بله، مگر می‌شود که حضور نداشته باشد. بالاخره زندگی سختی‌های خود را دارد به خصوص وقتی که پدر بالای سر بچه‌ها نباشد ولی خدا را شکر ما در این مدت مشکل نداشته‌ایم و همه کارهایمان مثل گذشته پیش رفته که حتما نظارت خود شهید هم بوده است. شب ولادت حضرت زهرا(س) در عالم خواب دیدم که همسرم آمده و می‌گوید:«بلند شوید، می‌خواهم ببرمتان پیش آقا» که خیلی تعجب کردم و گفتم: «با یکی از دوستان می‌رویم؟» گفت: «نه، من آمده‌ام خودم ببرمتان» از خواب که بیدار شدم به خودم گفتم به قدری در زندگی حاضر هستند که برای روز زن، که آقایان برای همسرانشان هدیه تهیه می‌کنند، ایشان نیست ولی در خواب آمده و این را می‌گوید. بعد از آن به یکی از همسران شهدا که به دیدن ما آمده بود، گفتم: «چقدر این شهدا به خانواده نظارت دارند که حتی روز زن، خودش می‌خواهد ما را به همچین جاهایی ببرد.» همه این‌ها در زندگی تاثیر دارد، حضور جسمی ندارد ولی روحش اثرگذار است. * خیلی از زمان‌ها، شهید فرزانه به خاطر مشغله زیاد در منزل حضور نداشت اما شرایط الان فرق دارد، چطور سعی می‌کنید که نبود پدر را برای بچه‌ها جبران کنید؟ نبود ایشان، الان خیلی فرق دارد ولی چون بچه‌ها آمادگی داشتند و اکثر اوقات همسرم حدود ۴۵-۴۰ روز تهران نبوده و در منطقه بود، خدا را شکر روال زندگی خود را از دست ندادند. چون اکثر اوقات نبود، همسایه ها سوال می‌کردند:« شما چطوری زندگی می‌کنید؟ ما هر موقع می‌پرسیم می‌گویید حاج آقا خانه نیست.» الان گاهی اوقات فکر می‌کنم که ایشان، ماموریت است و می‌خواهد برگردد و هنوز در زندگی من حاضر بوده و روال گذشته را دارد که در منطقه بوده است. ولی بالاخره نبود پدر روی بچه‌ها به خصوص پسر بچه‌ها خیلی تاثیر دارد ولی توانستند به خوبی این موضوع را قبول کنند که دلیل دیگر آن، هیئت رفتن بچه‌ها است. پسر بزرگم می گوید:«وقتی ما امام حسین(ع) را از اعماق قلب بفهمیم و نگاهمان باز باشد، پذیرش شهادت خیلی برایمان راحت‌تر است.» منبع: تسنیم