کد خبر: 52480
منتشر شده در چهارشنبه, 10 مرداد 1397 14:44
خبرگزاری فارس: نشست نقد و بررسی رمان «لم یزرع» در سلسله نشستهای چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، با حضور محمدرضا بایرامی، قاسمعلی فراست و عزتالله الوندی، در سرای اهل قلم برگزار شد. * بایرامی: نوشتن «لم یزرع» برایم سخت بود در ابتدای این نشست، محمدرضا بایرامی، نویسنده کتاب صحبت کرد و گفت: رمان...
خبرگزاری فارس: نشست نقد و بررسی رمان «لم یزرع» در سلسله نشستهای چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی، با حضور محمدرضا بایرامی، قاسمعلی فراست و عزتالله الوندی، در سرای اهل قلم برگزار شد.
* بایرامی: نوشتن «لم یزرع» برایم سخت بود
در ابتدای این نشست، محمدرضا بایرامی، نویسنده کتاب صحبت کرد و گفت: رمان «لمیزرع» آخرین رمان من است. این رمان از جمله کارهایی بود که نوشتنش برای من بسیار سخت بود. به خصوص این که در این کتاب، نگاه به جنگ از آن سو است و در کتاب شخصیت ایرانی نداریم. به هر حال نوشتن این کتاب، تجربهی بسیار سختی بود و از نظر ساختاری نیز نوشتن این رمان برایم بسیار مشکل بود چرا که تلاش کردم این رمان بر روی مرز ناممکنها حرکت بکند. درآوردن داستان با این دستور کاری که برای خودم تعریف کرده بودم، بسیار سخت بود. بارها و بارها این رمان را نوشتم و مجددا مجبور شدم که آن را کنار بگذارم. از آنجا که حرکت کتاب، از نوع لبهتیغی بود، درآوردن ۲ بالی که در رمان مدنظرم بود، بسیار مشکل بود.
به گفته وی، میخواستم بین تقدیر و تصادف و ممکن و ناممکن حرکت کنم. در نهایت فکر میکنم که این موضوع درآمد و از هر ۲ منظری که عرض کردم، میتوان به رمان نگاه کرد. این کتاب طبیعتا پشتوانههای مطالعاتی بسیار زیادی نیز داشت. در دورهای که این رمان را مینوشتم، به جرات میتوانستم بگویم که یک کارشناس عراق معاصر هستم. هیچ چیزی از عراق معاصر نبود که من نخوانده باشم؛ به ویژه از زمان به قدرت رسیدن صدام حسین.
وی ادامه داد: این دوران از تاریخ عراق بسیار دراماتیک است. من بخشهایی کوتاه از این تاریخ را استفاده کردم. همان طور که میدانید در سال ۱۹۸۲ اتفاق بسیار مهمی افتاد و آن هم ترور ناموفق صدام حسین بود. ماجرا از این قرار بود که صدام میخواست از جایی بازدید کند، جبههالدوعوه این موضوع را میدانست و در راه صدام قرار گرفت و شاید حدود ۲-۳ ساعت درگیری بسیار شدیدی بین طرفین روی داد. در آن درگیری، ماشین صدام بیش از صدها تیر خورد، اما به خودش هیچ آسیبی نرسید. جالب است که این شخص کمی هم خرافاتی بود، به خصوص این که مادرش یک جادوگر بود. اگر خاطرتان باشد، صدام در دفاعیات خود اصرار داشت که برای مرگ او، تیرباران را درنظر بگیرند چرا که میگفت: من یک نظامیهستم در حالی که مردم میگفتند که تو یک نظامی خودخوانده هستی. بعد از آن ماجرای ترور ناموفق، صدام حسین تصور میکرد که دیگر روئین تن شده است و مادرش نیز این نگاه را در او تقویت میکرد. از آن اتفاق و ماجرایی که در «دوجی» رخ داد، در کتاب استفاده کردم چرا که آن تنها اتفاقی است که منجر به اعدام صدام شد. او ۱۶۸ نفر را در آنجا کشت که بعدا کشتار ۱۴۸ نفر از آنان به اثبات رسید و همین موضوع باعث شد تا او اعدام بشود.
بایرامی در این راستا بیشتر توضیح داد که، انتقامی که او از مردم آن منطقه گرفت این بود که به مدت ۱۰ سال، زراعت در منطقه ممنوع شده بود و البته بسیاری از شیعیان را کشت و خانههایشان را برسرشان فرو ریخت. درحقیقت اتفاق بسیار فجیعی در آن منطقه رخ داد که در نهایت عنوان کتاب نیز بر همین اساس انتخاب شد (لم یزرع). به هر حال این موضوع پسزمینه تاریخی کار است، اما اصل داستان مربوط به موقعیت آدمی در التهاباتی از این دست هست که با داستان سعدون، هیثم و احلی پیش میرود. کسی که به سوی جنگ پیش میرود، اما بعدا سعی میکند که از آن بگزیرد…..
* فراست: بایرامی نمیتواند درباره جنگ ننویسد
در ادامه مراسم، قاسمعلی فراست صحبت کرد و راجع به این رمان گفت: اگر بخواهیم ۵ ویژگی برای آقای بایرامی درنظر بگیریم، قطعا ایشان این ۳ ویژگی را خواهند داشت و آن هم ۳ کلمه «نوجوان»، «روستا» و «جنگ» است. در حقیقت به هیچ عنوان نمیتوان این ۳ ویژگی را از رمانهای ایشان نادیده گرفت؛ بنابراین این ۳ موضوع، جز ۳ ویژگی همیشگی و مبرهن آقای بایرامی است. کتاب «لم یزرع» ادامهی کارهایی است که ایشان راجع به جنگ انجام داده است. به نظر میرسد که جنگ به هر دلیلی یکی از صفات بازر و دغدغههای ایشان شده است. به نظرم حتی اگر از بایرامی بخواهند که راجع به جنگ ننویسد و یا خودش تصمیم بگیرد که دیگر راجع به این موضوع داستان ننویسد، باز هم نمیتواند چرا که برخی از ویژگیها جز جبلی نویسنده شده و دغدغهی او میشود. حال وقتی مسالهای تبدیل به دغدغه آدم شد، دست خود هنرمند نیست که از آن رها بشود. حتی اگر نویسنده بخواهد رها بشود، آن موضوع نمیخواهد از او رها بشود و یقهاش را میگیرد. به نظر میرسد که چنین فردی برای هر کشوری میتواند فرد ارزشمندی باشد چرا که صداقت خود و دغدغه اش را اثبات کرده است و به همین دلیل در آن زمینه خاص، هم خواننده به او اعتماد میکند، هم حکومت به او اعتماد میکند و هم کسانی که میخواهند کار فرهنگی انجام بدهند، میگویند که فلان آدم در آن حوزه صداقت نشان داده است و توانایی انجام آن را دارد پس با او جلو خواهم رفت.
وی ادامه داد: چنین فردی با همه ویژگیهایی که عرض کردم، احساس میکند که در جاهایی دچار مشکل شده است و برای مثال در کتاب «مردگان باغ سبز» ایشان میبینیم که ناگهان در زیر تیغ سانسور گیر میکند و مساله پیدا میکند. به نظرم علت این که بایرامی و امثال ایشان با همه دغدغهمندی که دارند، درجاهایی به مشکل برمیخورند و دچار ممیزی میشوند، به دلیل نوع نگاه ما به ممیزی است و بایدها و نبایدهایی که سلیقهای تدوین شده است. شاید یکی از علتهای این نگاه غلط این باشد که از بایرامی میخواهند که همچنان مانند کتابهای قبلی خودش بنویسد. دقت کنید که وقتی یک نویسنده دورهای را پشت سر میگذارد و هر روزی که از زندگیاش میگذرد، نگاه به او ادبیات، جنگ و … دچار تغییر میشود و اگر انتظار داشته باشیم که این فرد، همان آدم سال گذشته باشد، درجا زده است و باید فاتحه چنین نویسندهای را خواند.
به گفته وی، از امیرالمومنین (علیهالسلام) حدیث ایشان راجع به این که دو روز یک نفر نباید شبیه به هم باشد را شنیدهاید. با این اوصاف، شخصی مثل بایرامی نمیتواند مانند سالهای گذشته خود داستان بنویسد چرا که در زمان جنگ وظیفه ادبیات این است که آن واقعه را از نزدیک روایت بکند. در آن زمان، جنگ باعث شده است که ادبیات در موضعی قرار بگیرد که یک مشکل ملی را باید مطرح کند. در آنجا وظیفه ادبیات این است که تکتک افراد آن کشور را به اتحاد، پایداری و دفاع از سرزمین فرا بخواند چرا که کشور درخطر از دست رفتن قرار گرفته است. حال وقتی که هنرمند از آن واقعه فاصله میگیرد، از دور به آن نگاه میکند و حال نگران این نیست که کشور از دست برود و سرزمین درخطر باشد. در این جا وظیفه هنرمند این است که بایستد و به آسیبشناسی بپردازد. او باید تحلیل بکند و بگوید که در فلانجا اشتباه کردهایم و … بنابراین اگر چنین نگاهی را از هر نویسندهای بپذیریم دیگر بخشنامه نمیکنیم که راجع به جنگ داستانی بنویسید که همه مردم امیدوار بشوند یا داستانی بنویسید که در حین جنگ، خیانت نشده باشد و … جنگ مجموعهای از همهی این موضوعات بود و هست. حتی اگر میخواهیم کتمان بکنیم هرگز نخواهیم توانست. به نظرم باید در این قضایا به آقای بایرامی اعتماد بکنیم و بگوییم که شما داستانت را بنویس و به دغدغهمندیات بپرداز. در آنجا است که ممیزی باید قانون داشته باشد و این قانون را کسانی که دغدغهای شبیه به آقای بایرامی دارند، باید تدوین کنند.
این منتقد خاطر نشان کرد: نه این که کسی از بیرون بیاید و بخواهد این نوع نگاه را داشته باشد. حقیقتا دل پری از این موضوع دارم. این که نمیگذارند بعضی از حرفهای جنگ گفته بشود. البته خیلی از این حرفها را نوشتهایم و کنار گذاشتهایم تا به موقع آن را چاپ کنیم. بعضیها فکر میکنند که جنگ پر از فداکاری محض، ایثارگری محض و … بوده است. اصلا اینگونه نبوده است چرا که همین آدمهای معمولی در آن شرکت داشتند. دزدی و ترس و چابلوسی و فرار و … وجود داشت. داستانهای آن نوشته شده است و موجود است و نویسندگان به وقتش آن را بیرون خواهند داد.
فراست به کتاب لم یزرع اشاره کرد و گفت: به نظر میرسد که آقای بایرامی به ذات، نویسنده و داستاننویس است. ایشان ذاتا نویسنده است. دقت کنید که ما دو مقوله داریم؛ یکی داستانسازی است و دیگری داستاننویسی است. داستانساز کسی است که وقتی برای او داستان خوبی را تعریف میکنند، داستان خوبی را از آن میسازد، اما در مقابل کسی هم هست که ذاتا داستاننویس است و از هیچ، داستان میسازد. برای مثال خانم ولف میگوید که وقتی میخواستم بنویسم، از یک سماور شروع میکردم، اما در نهایت به یک رمان خوب و ارزشمند میرسیدم. آقای بایرامی ذاتا داستاننویس است. من فکر نمیکنم که اگر چندین کار ایشان را کنار هم بگذاریم، حتی ۲ تای آن هم شبیه به هم باشد. او سعی میکند که در هر کتاب یک نگاه جدید و یک دستاورد جدید را نشان بدهد. این موضوع به ارزش کار ایشان اضافه میکند.
این نویسنده و منتقد ادبی بیان داشت: در مورد لم یزرع به نظر میرسد که اسم بسیار خوبی برای کتاب انتخاب شده است و با مضمون داستان همخوانی دارد. اولین امتیاز این کتاب این است که نویسنده آمده است و جای خود را عوض کرده است. همهی کتابهایی که تاکنون راجع به جنگ خواندهایم، راجع به ایرانیان بوده است، اما در اینجا نویسنده آمده است و جای خود را عوض کرده است و صرف این عوض کردن جا، ارزش بزرگی را برای رمان خود ایجاد کرده است. همچنین، چند کار دیگر نیز کرده است. او ۲ دیدهبان را بر روی داستان گذاشته است که بر روی خط همدیگر رفتهاند. این کار به داستان ارزش میدهد و چیزی است که در داستانهای قبلی کمتر اتفاق افتاده است. این موضوع به غنای داستان و جذابتر شدن آن منجر شده است. وقتی کتاب را در دست میگیریم و میخواهیم آن را بخوانیم، نویسنده چند گره را در داستان ایجاد میکند. من فکر میکنم که هر چه قدر هم موضوع کتاب جذاب باشد، اما گره در آن وجود نداشته باشد، قطعا آن داستان ارزش خواندن نخواهد داشت.
وی درباره آثار بایرامی گفت: آقای بایرامی با هوشمندی چند تعلیق را در داستان ایجاد کرده است که باعث شده است ارزش کار بسیار بالا برود. برای مثال در شروع داستان، تعلیقی ایجاد کرده است و آن هم این است که یک نفر را شکنجه میکنند و ما هم دلیل این موضوع را نمیدانیم. پاهای این شخصیت به درخت بسته شده است و به همین دلیل به صورت وارونه صحنههایی را روایت میکند که بسیار زیبا است. کمی که جلوتر میرویم، همان شخصیت را میبرند که به دژبانی تحویل بدهند. به او میگویند که وسایلت را دربیار، دست در جیب خود میکند، اما یک عکسی در جیبش است که آن را درنمیاورد. در همین جا تعلیق دوم شکل میگیرد؛ این عکس کیست و چرا آن درنمیآورد؟ همچنین در ادامه، وارد زندان شده و با کسی به نام هیثم روبهرو میشود.
وی ادامه داد: در حقیقت در ۲۰ صفحه اول داستان، بیش از ۳ گره را داریم که در هم تنیدهاند و امکان ندارد که من مخاطب از این کتاب زده بشوم و به آن توجه نکنم. این مسائل نشاندهندهی هوش نویسنده است. او من را به داستان گره میزند و کاری میکند که من حتی اگر بخواهم آن را کنار بگذارم، داستان این اجازه را ندهد. تعلیق اولیه در کتاب را به این قضیه اضافه بکنید که یک دختری با پسری دوست شده است که یکی شیعه است و دیگری سنی است. تضادی که بین فرهنگهای این دو وجود دارد بسیار شگفتانگیز است. این مسائل دست به دست هم میدهد تا داستان برای من خواندنی بشود و نتوانم آن را رها کنم. در ادبیات ما جای اسطورهها و ضربالمثلها به شدت خالی است. من همه جا گفتهام که جای طنز در ادبیات داستانی ما به شدت خالی است.
فراست ابراز داشت: بایرامی در کتاب خود از اسطورهها و ضربالمثلها استفاده کرده است. همین که کتاب را باز میکنیم، با این بیت از شاهنامه فردوسی روبهرو میشویم: «یکی داستانست پر آب چشم / دل نازک از رستم آید بخشم» این بیت از همان ابتدا من را به شاهنامه گره میزند و به رابطه فرزندکشی بین رستم و سهراب ارتباط میدهد. حتی وقتی جلوتر میرویم، میبینیم که ایشان درجاهایی مخاطب را به هزار و یک شب گیر میدهد و یا در جاهایی وارد افسانههای دیگر ما میشود.
فراست به بیان یکی از ایرادات این کتاب پرداخت و گفت: اگر بخواهم در مورد یکی از ایرادات داستان صحبت کنم، باید خاطرهای از آقای میلاد کیایی، استاد سنتور کشور بیان کنم. ایشان یک زمانی رئیس کاخ جوانان بود. روزی به ایشان گفته میشود که قرار است دو روز بعد، یک شخصیت بسیار مهم در مراسمی حاضر بشود و شما باید ۱۰ دقیقه برای او سنتور بنوازی. او میگوید که «من ماندم و نمیدانستم که این شخص کیست و حتی به من نیز نگفتند چرا که امنیتی بود. اما در روزنامههای فردا خواندم که آقای الکسی کاسیگین، نفر اول شوروی وارد ایران شده است. حال فهمیدم که چه کسی قرار است در آن مراسم حضور پیدا کند؛ بنابراین تصمیم گرفتم تا بروم و چند صفحه از موسیقیهای معروف شوروی را بخرم و آن را تمرین کنم. در نهایت در روز مراسم، ۲ آهنگ معروف شوروی که برای آنان نوستالوژی بود را نواختم. در حین نواختن موسیقی، میدیدم که کاسیگین بسیار خوشحال شده است و حتی به روی سن آمد و مرا در آغوش گرفت». این خاطره را تعریف کردم تا بگویم که آقای بایرامی وقتی وارد سرزمین دوم میشود، طبیعتا من خواننده انتظار دارم که بدانم آدمهای این سرزمین دوم چه کسانی هستند و چه آداب و رسومی دارند.
فراست با بیان یک مثال اینطور گفت: برای مثال، من به عنوان خواننده انتظار داشتم که بدانم نگاه عراقیها به ایرانیها چیست و چه قضاوتی را نسبت به رزمندههای ایرانی دارند؟ برای مثال ما همیشه عراقیها را بدگل و زشت و سیاه معرفی کردهایم، اما تصویر درست ایشان از مردم عراق نسبت به مردم ایران چیست؟ به نظرم این موضوع با تمام تلاشی که آقای بایرامی انجام داده است، به خوبی درنیامده است. برای مثال، وقتی ایشان چای را تصویر میکند، بلافاصله ظرف شکر را بیان میکند این موضوع نشان میدهد که او به این منطقه رفته است و میداند که عراقیها با چای شکر میخورند. اما در مقابل در ضربالمثلها کمی بد بیان کرده است و مثلا از ضربالمثل گیر دادن استفاده کرده است. آیا واقعا در ادبیات عراق، گیر دادن داریم یا این عبارت ایرانی است؟ و یا از ضربالمثل، مگر خانهی خاله است، استفاده کرده است.
* الوندی: ساختابر «لم یزرع» ایرانی است/ این اثر حاصل گذر از هاله تقدس است
سخنران بعدی این مراسم، عزتالله الوندی بود. او در ابتدای صحبتهای خود گفت: خوشحال هستم که در این جمع هستم و خوشحالم که توانستم یک رمان ایرانی را بخوانم. از این جهت، لفظ ایرانی را برای این رمان به کار میبرم که این داستان، یک داستان کاملا ایرانی است و ساختار آن یک ساختار ایرانی است. از طرفی، نگاه اسطورهای آن، نگاهی ایرانی است و ما را وارد چنین فضایی میکند. هرچند همان طور که آقای فراست نیز گفتند، فضای کار به شکلی است که آن طرف مرزها را روایت میکند. این رمان، یک داستان ایرانی است چرا که از اسطورهها مدد گرفته است تا مشابهسازی کند و مابهازای امروزی برای آنان درست کند. رمان لمیزرع، حاصل گذر از هالهی تقدس است. همان طور که آقای فراست نیز گفتند، جنگ اتفاقی نیست که ما در تبلیغات با آن روبهرو بشویم. اتفاقی است که فقط و فقط زمانی درک میشود که در آن صحنهها حضور داشته باشید. ما جلسهای را داریم که در آن هر ماه یک رمان را میخوانیم و نقدش میکنیم. عموما رمانهای این جلسات راجع به جنگ بوده است. جالب است که در هیچ یک از این رمانهای خارجی با صحنههایی روبهرو نیستیم که ارزشگذاری کرده باشد. در واقع، جنگ مفهومی دارد که هر چند باعث بشود که یک سری از افراد منتفع بشوند، اما در نهایت بشریت را به سمت نابودی میبرد. من رمانی به اسم «اتاق افسران» را این روزها میخوانم. در این رمان و از همان صحنههای اول، فقط با درد و تلخی روبهرو میشویم. این موضوع دقیقا مفهوم جنگ است. وقتی راجع به نقدهایی که به این مجموعه وارد شده است، جستجو میکردم با گزارشی روبهرو شدم که در آن، منتقد محترم اعتقاد داشت که اگر جنگ را از این رمان بگیریم، هیچ اتفاقی نمیافتد و رمان به خوبی میتواند به راه خود ادامه بدهد. من کاملا با این موضوع مخالف هستم. دلیل من این است که جنگ باعث شده است که چنین اتفاقی رقم بخورد. جهل پشت جنگ باعث شده است که اتفاقات این رمان به سمت پیش برود. اگر جنگ وجود نداشت و ترسی نبود، مسلما این اتفاقات رخ نمیداد. فرزندکشی که در این رمان مطرح شده است، حاصل یک جنگ خانمانسوز است و در حقیقت، حاصل فضایی است که به هر دو طرف تحمیل شده است.
وی ادامه داد: هوشمندی آقای بایرامی برای ارتباط با مخاطب، آنجا مشخص میشود که ما از دید یک عراقی و از جبههای دیگر به جنگ نگاه میکنیم. از این نگاه متوجه میشویم که هر دو طرف جبهه یک هدف مشترک دارند و آن هم این است که در جنگ بر دشمن پیروز بشوند. در جایی از رمان، گوینده خبر مطلبی را بیان میکند که ما ایرانیها نیز دقیقا همین مطلب را از رادیوی خودمان شنیدهایم. در پایان نیز آن گزارشگر، آیهای از قرآن را میخواند. بنابراین، آنان نیز مثل ما هستند.
وی گفت: همیشه یک جملهای در فضای مجازی رد و بدل میشود که در آن میگویند اگر میخواهیم در جنگ پیروز بشویم باید به سمت خداوند دعا بکنیم. در انجا طرف مقابل اشاره میکند که پس خدای دشمنان ما چی؟ آیا خداوند آنان بهشان کمک نمیکند؟ جالب است که در جنگهای بین ایران و یونان در زمانهای قدیم، یونانیها به خدای خود متوسل میشوند و ایرانیها نیز به خداوند یکتای خود یعنی اهورا مزدا متوسل میشوند. اما این موضوع در جنگ بین ایران و عراق چگونه است؟ در این جنگ، خداوند ما یکی بود، پیغمبر ما یکی بود و حتی اعتقادات ما نیز یکی بود. در حقیقت، تقابلی در این بین ایجاد شده بود که هر دو به یک سمت میرفتند اگر چه در دو جبهه بودند. این موضوع باعث شد که یک سری اتفاقات دراماتیکی رخ بدهد که از جملهی آن لم یزرع بود. به نظرم آقای بایرامی از جمله کسانی هستند که آن گذار را تجربه کردند و آن را دیدند. اکنون جنگ اصلی برای بیان حقایق جنگی است که در جریان است. اگر نتوانیم از آن فضاها عبور کنیم، مسلما نمیتوانیم به حقایق بعدی دست پیدا کنیم و چشمانداز ما همان چشمانداز گذشته خواهد بود.
او ادامه داد: راه گریز از این موضوع، کتاب لمیزرع آقای بایرامی است که میتواند ما را وارد گذار جدیدی بکند تا بتوانیم به فضاهای جدیدی دست پیدا کرده و به حقایق بیشتری برسیم. اگر بخواهم راجع به این رمان صحبت کنم باید به همان عبارت «ناممکن» که آقای بایرامی بیان کردند، اشاره کنم. چند دیدگاه در مورد باورپذیری یک متن داستانی وجود دارد. یکی از آن دیدگاهها، باور ارسطو است. او میگوید که اگر قرار است بر تاریخ استوار باشیم و بیان تاریخی داشته باشیم، باید ممکنها را بررسی کنیم. حال وقتی که وارد درام، داستان و شعر میشویم، دو دیدگاه وجود دارد؛ یکی ناممکن محتمل است و دیگری ممکن نامحتمل است. ممکن یعنی اتفاقی که هر زمان ممکن است رخ بدهد، اما این اتفاق نامتحمل است. در مقابل، ناممکن محتمل مانند چیزی است که در رئالیسم جادویی دیده میشود. چیزی که رخداد آن ممکن نیست، اما ما به عنوان مخاطب میتوانیم رخداد آن را باور کنیم. ارسطو در دیدگاه خود میگوید که ناممکن محتمل بر ممکن نامحتمل ترجیح دارد. به نظرم در این رمان این اتفاق رخ داده است و لم یزرع یک ناممکن محتمل است. دیدگاه آقای بایرامی در رویارویی با یک اتفاق دراماتیک یعنی ترور ناموفق صدام در سال ۱۹۸۲ منجر به خلق این رمان شده است که البته برگرفته از اسطورههای ایرانی است. در همین ابتدا باید اشاره کنم به آن بیت شعری که در ابتدای داستان آمده است.
این منتقد گفت: به آقای بایرامی نیز گفتم کهای کاش این بیت نوشته نمیشد. به این دلیل که یک مخاطب هوشمند ایرانی که با اسطوره، فردوسی و البته ماجرای رستم و سهراب در شاهنامه آشنا است، در هر لحظه از این رمان، انتظار دارد که یک فاجعه و تراژدی در رمان رخ بدهد و این موضوع قعطا تراژدی فرزندکشی است. برای مثال، خود من در آنجایی که پدر و پسر در نخلستان با هم روبهرو شدند، هر لحظه این امکان را میدادم که اکنون این واقعه رخ خواهد داد و چگونگی آن برایم مهم شده بود.ای کاش نمیدانستم چه اتفاقی قرار است رخ بدهد و بنابراین بهتر بود که اصلا آن بیت بیان نمیشد. دوست داشتم که به صورت ناگهانی با آن فاجعه روبهرو میشدم. دقت کنید که تاریخ و داستان با هم متفاوت است.
به گفته این نویسنده، در تاریخ یک اتفاقی را میبینیم که فلان اتفاق در فلان قرن رخ داده است و تمام شده است. اما در مقابل، در داستان، این اتفاق را نمیتوانیم پیشبینی کنیم. برای مثال در داستان رستم و سهراب و در نقالیهایی که در محلهها اجرا میشد، همه مخاطبان با این که میدانستند قرار این است که رستم سهراب را بکشد، اما دوست داشتند که حداقل این دفعه این اتفاق رخ ندهد و رستم این کار را نکند. فرق تاریخ با داستان در موضوع تعلیق است. در داستان، تعلیق داریم، اما در تاریخ، تعلیقی وجود ندارد. در جای جای داستان، این تعلیق دیده میشود. ضمن این که به نظرمای کاش آن بیت شاهنامه در ابتدای داستان نمیآمد تا این تعلیق بیشتر به ما میچسبید.
این نویسنده بیان داشت: میخواهم از دید دیگری به این ماجرا نگاه کنم و آن هم این است که داستان بدون وجود آن بیت شاهنامه نیز به کار خود ادامه میدهد و اینگونه نیست که حضور و وجود داستان وابسته به معنای اسطورهای آن باشد. به چنین اثری، اثر خودپسنده میگویند. موضوع دیگری که این داستان را شیرینتر میکند، مشابهسازی یک سری از اسطورههای شعری کهن با شخصیتهای این داستان است. برای مثال، خلیل را میتوانیم جای رستم و سعدون را جای سهراب بگذاریم. همچنین میتوانیم سعدون را جای اسماعیل و خلیل را جای ابراهیم بگذاریم و یا احلی را جای شیرین بگذاریم و سعدون را جای فرهاد بگذاریم. این مابهازاها خیلی بیشتر داستان را شیرین میکند و یک مضمون ایرانی به آن میبخشد.
* بایرامی: مسئول اسلحهخانه در جنگ بودم/ حرکت از سادهنوشتن به سمت پیچیده نوشتن
در بخش بعدی، محمدرضا بایرامی صحبت کرد و گفت: موضوع درستی را آقای الوندی اشاره کردند و آن هم چهره عام جنگ است. خاطرم هست که در هنگام حضور در جبهه، مسئول اتاق اسلحهخانه بودم. یک روز در این اتاق مشغول گشت بودم که دیدم دو اسلحه شماره یکسان دارند. برای این که دلیل این موضوع را بفهمم، مجبور بودم که چندین کیلومتر به عقب برگردم تا در اتاق دیگری که وسایل کماهمیتتر گذاشته میشد سرکشی کنم. شب شد و نتوانستم به خط برگردم و قرار بود فردای آن روز، عملیات باشد. به هیچ راهی نمیتوانستم با خط مقدم ارتباط برقرار کنم و برای این که از اخبار عملیات مطلع شوم، یک رادیو روشن کردم تا اطلاعیه نظامی عراق را بشنوم. در آن اطلاعیه میگفت که «بار دیگر دست خداوند ما را یاری داد و در عملیات توکلت علی الله ۳ پیروز شدیم» دقت کنید که نوع استفاده از اسامی نیز شبیه به ما است. خیلی از چیزها در خیلی از جنگها شبیه به هم است و این موضوع چهره عام جنگ را نشان میدهد. مطلب دیگری نیز که میخواستم اشاره کنم، موضوعی است که شاید بیشتر به درد نویسندهها بخورد و آن هم حرکت از سادهنوشتن به سمت پیچیده نوشتن و برعکس است.
وی در ادامه توضیح حرکت از سادهنوشتن به سمت پیچیده نوشتن گفت: در سالهای اخیر، رمان لمیزرع سادهترین رمانی است که من نوشتهام. مردگان باغ سبز که در این جلسه نیز به آن اشاره شد، به این دلیل مورد هجمه قرار گرفت که حتی خیلی از منتقدین نیز شیوه روایت آن را نگرفتند و اصلا متوجه نشدند که راوی داستان کیست و چه میگوید. بعد از این تجربه، به سمت سادگی رفتم و داستانی را بیان کردم که میخواست قصه بگوید. به هر حال این تجربه به خصوص برای مخاطبان، جذابیت بیشتری دارد. ممکن است که سخت نوشتن، جالب باشد، اما مخاطب شما با آن هیچ ارتباطی برقرار نمیکند.
* فراست: برای بار دوم هم از خواندن «لم یزرع» لذت بردم
قاسمعلی فراست در بخش دوم صحبتهای خود به تعدادی از نکات مثبت این رمان اشاره کرد و گفت: معتقد هستم که یکی از چیزهایی که به داستان غنا میبخشد و آن را قابل دفاع میکند، این است که بفهمم داستان چه قدر عمق دارد. این که آیا داستان، لایههای پنهان دارد یا ندارد؟ یکی از وجوه این داستان، لایههای پنهان آن است. یکی از مضامین مهم این داستان، مبارزه با جهل است. شاید حتی موضوع فرزندکشی نیز ناشی از جهل باشد. جهلی که در کتاب، خیلی ظریف و هوشمندانه تعریف شده است. در کتاب میبیند که پسر خطاب به پدرش میگوید که تو مقصر نیستی چرا که نخلستان تاریک بود. این تاریکی به نوعی سمبل جهل است. جنگ، فرزندکشی و … همگی نشانههایی از جهل است که نویسنده در لایههای پنهان داستان خود آن را آورده است. من این داستان را یکبار دیگر نیز خوانده بودم و وقتی برای بار دوم سراغ آن رفتم، باز هم لذت بردم. قطعا باید مبانی و عناصری در این داستان وجود داشته باشد که من برای بار دوم از خواندن آن لذت ببرم.
به گفته وی، یکی از صحبتهای من را خود آقای بایرامی نیز بیان کردند و آن هم موضوع سدگی در روایت داستان است. من اسم آن را روایت ساده از یک داستان پیچیده میگذارم. بازی که ایشان در این داستان با مخاطبش کرده است این است که داستان در ابتدا بسیار تلخ آغاز میشود و ممکن است کمی خستهکننده باشد، اما در ادامه نویسنده یک برگ برنده رو میکند و آن هم نامه عاشقانه احلی است. بعد از آن نامه، فضای خشونتبار داستان کمی گرفته میشود و بهتر جلو میرود. در مورد عشق بین احلی و سعدون باید بگویم که شاید بهتر بود، این عشق کمی بهتر جلوه داده میشد. به نظرم رمان جای شیطنت است. خاطرم هست که در آن ابتدا که رمان مینوشتم و به استادم نشان میدادم، به من میگفت که شماها خیلی پاستوریزه هستید و برای رمان نوشتن باید کمی شیطنت کنید. آقای بایرامی، از دور احلی را تعریف میکند در صورتی که بهتر است کمی بیشتر به او نزدیک بشود. البته شاید ایشان حق داشته باشد چرا که این داستان میخواهد جایی منتشر شود که …. ثانیا خود ایشان خیلی نجیب به نظر میرسد و شاید دلیل این موضوع هم همین باشد. بالاخره عشق نوجوانی ظرفیت بسیار زیادی دارد که میتوانست در کتاب بیشتر به آن پرداخته شود. یکی از کارهای مهمی که آقای بایرامی انجام نداده است این است که داستان در هیچ جا از منظر احلی روایت نمیشود. ما در هیچجا احلی را نمیبینیم که خودش را نشان بدهد. نمیدانیم که او زمانی که تنها نشسته است به چه چیزی فکر میکند و چه نظری راجع به سعدون دارد.
نویسنده رمان «نخلهای بیسر» در بخش پایانی صحبتهای خود بهای کاشهای این داستان اشاره کرد و گفت: وقتی رمان را میخوانیم با یک سری لغات فارسی که از زبان عراقیها گفته میشود، مواجه میشویم. برای مثال ما به هلیکوپتر بالگرد میگوییم و یا به ماشین، خودرو میگوییم. حال سوال اینجا است که آیا عراقیها نیز برای این کلمات، چنین معادلهایی دارند؟ همچنین در مواردی، داستان میطلبد که از زاویه دید دانای کل استفاده شود. در مواردی، از این راوی استفاده شده است که خوب است، اما بهتر بود این موضوع در جاهای دیگر نیز رعایت میشد. آقای بایرامی از شخصیت اسطورهای دیگری به نام «تبیس» در داستان خود استفاده کرده است که جلوه بسیار خوبی به رمان داده است. استفاده از این اسطورهها در داستان بسیار خوب است و به آن غنا داده است.
* الوندی: لم یزرع نظامی از نشانهها است
عزتالله الوندی در بخش دوم صحبتهای خود گفت: در مورد نحوه استفاده از راوی دانای کل، با آقای فراست موافق هستم. انتظار مخاطب از نویسنده این است که به صورت ناگهان وارد یک زاویه دید دیگر نشود. این موضوع در مواردی رخ داده است که مناسب نیست. احساس میکنم که این موضوع باعث شده است که توازن بین زوایای دید از بین برود. موضوع بسیار مهمی که در این جلسه میخواهم به آن اشاره کنم، مساله تقدیر است. در مورد تقدیر دو دیدگاه بسیار مهم وجود دارد. یکی تقدیر پنهان است و دیگری تقدیر از پیش آگاهی داده شده است. در داستانهای اسطورهای خودمان، مثالهای زیادی از این موضوع وجود دارد. آن بیت از شاهنامه که در ابتدای داستان آورده شده است، به گونهای میخواهد موضوع تقدیر از پیشآگاهی داده شده را نشان بدهد. همنامی خلیل با حضرت ابراهیم که قربانکننده اسماعیل است یکی از مواردی است که نشاندهندهی این است که تقدیر از پیش آگاهی داده شده است. راوی دیگری در این داستان وجود دارد که با حروف کج (ایتالیک) مشخص شده است.
به گفته الوندی، این راوی در مواردی اشاراتی میکند که انگار از همه چیز خبر دارد، اما نمیخواهد کل روایت را به مخاطب عرضه کند. نمونهی آن در صحنه کشتهشدن سعدون است. این راوی، این صحنه مهم از داستان را به گونهای بیان میکند که ما احساس میکنیم که میتوان به حرفش اعتماد کرد، اما در نهایت ما را گمراه میکند. این کار، تعلیق داستان را بالا میبرد و از این جهت خوب است، اما سوال من این است که آیا این راوی به سرانجام رسیده است یا خیر؟ به نظرم این راوی به سرانجام نرسیده است. ما حتی متوجه نشدیم که این راوی کیست و چه کاربردی داشت؟ نکته دیگری هم در مورد عناصر نشانهشناسی وجود دارد. اگر این باور را داشته باشیم که هر اثر هنری یک نظامی از نشانهها است، طبیعتا لم یزرع نیز نظامی از نشانهها است. میخواهم اشارهای به این عناصر، یعنی ۴ عنصر تشکیلدهنده نظام هستی اشاره بکنم. در اسطورهها به این عناصر اشاره بسیار شده است. نشانههای این ۴ عنصر یعنی آب، خاک و باد و آتش در بسیاری از شخصیتهای داستان آورده شده است. برای مثال سعدون نمادی از عنصر آب است. او از راه دنبال کردن جویآب به عشق شیرین خود میرسد و بنابراین میتواند نماینده این عنصر باشد. خلیل نماد آتش است. روحی که پر از خشم است و نمیتواند با مسیری که تقدیر در برابر او قرار داده است، مبارزه کند. به نظرم این عناصر به خوبی در بین افراد گذاشته شده است و از این جهت رمان لمیزرع قابل دیدن است. اگرچه واقعهای که در نخلستان تاریک رخ میدهد، قابل باور است، اما به نظر میرسد که خلیلی که آن تراژدی بزرگ را رقم میزند، آن کسی نیست که پیشتر شخصیتش پرداخته شده است. برای مثال، آنجایی که او با ارتباط پسرش با احلی مخالفت میکند، خیلی عمیق نیست؛ بنابراین نمیتوانیم از چنین شخصیتی انتظار داشته باشیم که برای فرار پسرش از جنگ، آن کار اشتباه را انجام بدهد و در تاریکی پسرش را بکشد. شاید اگر پیشتر، این شخصیت بهتر و باورپذیرتر پرداخته میشد، صحنه تاثیرگذارتری اتفاق میافتاد. به نظر میرسد که یکی سری زمینههایی باید ایجاد میشد تا منحرف شدن مسیر سعدون از خانه به سمت نخلستان، باورپذیر باشد.
* بایرامی: روی لبه تیغ حرکت کردم
محمدرضا بایرامی در بخش پایانی صحبتهای خود به ایرادات مطرح شده پاسخ داد و گفت: نوشتن یک قرارداد دوجانبه بین نویسنده و خواننده است. یک سری از قراردادها آشنا است و یک سری دیگر ناآشنا است. وقتی یک قراردادی آشنا نیست، تردیدهایی به وجود میآید. همان طور که گفتم، حرکت من در این داستان، حرکت بر روی لبه تیغ بود بنابراین با قراردادی روبهرو بودم که آشنا نبود پس از راوی دیگری استفاده کردم که بتواند آن قرارداد ناآشنا را آشنا کند. موضوع تقدیر بسیار مهم است. آن راوی دوم، همان تقدیر است. بالاتر از بقیه است و به همین دلیل از تمام ماجرا باخبر است. تمام تلاش من این بوده است که به کمک راوی دوم، بتوانم آن قرارداد را با مخاطبم ببندم. قراردادی که قرار است بین تقدیر و تصادف حرکت کند. آن نخلستان هم همینگونه طراحی شده است. این که چرا سعدون به جای منزل به نخلستان میرود، بخشی تصادف است و بخشی دیگر تقدیر است. در مورد تدوین این رمان باید بگویم که تدوین کار بسیار سخت بود و چندین بار آن را عوض کردم. فصل آخر برای من خیلی سخت بود و ساختار پیچیدهای داشت.
نوشتن دیدگاه