کد خبر: 7015
منتشر شده در یکشنبه, 06 فروردين 1396 16:29
پل استر، نويسندهاي نامآشنا در ميان كتابدوستان ايراني است. نوشتن رمانهاي پليسي و جنايي كه بخش عمدهاي از كارهاي اوليه اين نويسنده را تشكيل ميدهد در به دست آوردن اين شهرت بيتاثير نبوده است. ترجمه آثار اين نويسنده امريكايي از سال ۱۳۸۰ شروع شد. در آن سال، خجسته كيهان داستان «شهر شيشهاي» او را به...
پل استر، نويسندهاي نامآشنا در ميان كتابدوستان ايراني است. نوشتن رمانهاي پليسي و جنايي كه بخش عمدهاي از كارهاي اوليه اين نويسنده را تشكيل ميدهد در به دست آوردن اين شهرت بيتاثير نبوده است.
ترجمه آثار اين نويسنده امريكايي از سال ۱۳۸۰ شروع شد. در آن سال، خجسته كيهان داستان «شهر شيشهاي» او را به فارسي برگرداند. اكثر آثار داستاني استر به فارسي ترجمه و در ايران منتشر شدهاند. استر شهرت خود را با نگارش «سهگانه نيويورك» به دست آورد. نوشتن رمانهاي پليسي و جنايي كه بخش عمدهاي از كارهاي اوليه اين نويسنده را تشكيل ميدهد در به دست آوردن اين شهرت بيتاثير نبوده است. از ميان اين آثار ميتوان به آثاري چون «كشور آخرينها»، «مون پالاس»، «اختراع انزوا»، «ديوانگي در بروكلين»، «شب پيشگويي»، «كتاب اوهام»، «هيولا» و «تمبوكوتو» اشاره كرد.
اغلب گفتوگوهايي كه اين روزها با نويسندهها و هنرمندان ميخوانيم درباره آثار آنها و نقدي است كه بر آنها وارد است. اما روزنامه نيويورك تايمز در بخش «By the Book» گفتوگويي را با نويسندهها ترتيب ميدهد كه آنها نظر خود را درباره آثار و كتابهاي ديگران به اشتراك ميگذارند. اغلب نويسندهها در اين گفتوگو درباره كتابهايي كه در حال خواندن هستند و محبوبترين و بدترين آثاري كه خواندهاند، صحبت ميكنند. در گفتوگوي پيش رو، پلاستر نويسنده امريكايي درباره علايقش در دنياي ادبيات و كتابهايي كه در زمان خلق داستان ميخواند، صحبت كرده است. او زيباترين رماني كه تا به حال خوانده است را «به سوي فانوس دريايي» اثر ويرجينيا وولف ميداند. در حال حاضر چه كتابهايي روي ميز شما هستند؟ فقط دو كتاب؛ نسخه ويرايشي كتابخانه امريكا از «مجموعه مقالات» جيمز بالدوين و «رمانها و داستانهاي نخستين». از زمان دبيرستان (با توجه به اينكه در سال ١٩٦٥ فارغالتحصيل شدم) تا همين چند وقت پيش هيچ چيزي از بالدوين نخوانده بودم و چون رماني كه روي آن كار ميكردم داستان آن در دهههاي ١٩٥٠ و ٦٠ ميگذرد، از روي وظيفه نگاهي به اين كتاب كردم. طولي نكشيد كه وظيفه جاي خود را به لذت، حيرت و تحسين داد. بالدوين در هر دو جبهه ادبيات داستاني و غيرداستاني نويسنده قابلي است و من جايگاه او را در ميان بزرگترينهاي قرن بيستم امريكا ميدانم. نه فقط به خاطر خبرگي و شجاعتش، نه فقط به خاطر طيف گسترده احساسياش (از فوران خشم تا دلنشينترين عواطف) بلكه به خاطر كيفيت نوشتارش، به خاطر جملههاي تراشخوردهاش. نثر بالدوين، نثري است كه آن را «امريكايي كلاسيك» مينامم، به همان شكل كه تورو را كلاسيك ميدانم و در بهترين شكل به او باور دارم، بنابراين برايم بالدوين با تورو در بهترين شكلش كاملا برابر است. خيلي عجيب است كه خواندن هر دوي كتابها را تقريبا يك سال پيش تمام كردم اما هنوز هم روي ميز عسليام هستند. نميتوانم بگويم چرا؛ فقط دوست دارم اين دو كتاب آنجا باشند. مايه تسكينم هستند. آخرين كتاب خوبي كه خوانديد، چه بود؟ «زني به مرداني نگاه ميكند كه به زنان نگاه ميكنند»، مجموعهاي وسيع و شاهكار از مقالههاي سيري هوسوت. اما از آنجايي كه با سيري ازدواج كردهام اجازه بدهيد انتخاب ديگرم را هم معرفي كنم؛ رماني از فران راس به نام «Oreo» كه نخستين بار ناشري كوچك در سال ١٩٧٤ آن را منتشر كرد، توجه ناچيزي به آن شد يا اصلا نشد، سپس كاملا ناپديد شد تا اينكه انتشارات نيو ديركشنز چاپ مجدد آن را در سال ٢٠١٥ منتشر كرد. متاسفانه اين تنها رماني است كه راس نوشت، و بدبختانه اينكه راس در ٥٠ سالگي يعني در سال ١٩٨٥ از دنيا رفت. اما چه شاهكار كمحجمي است اين كتاب، حقيقتا يكي از لذتبخشترين، خندهدارترين و هوشمندانهترين رمانهايي كه در اين چند سال اخير به آن برخوردهام، اثري كاملا مبتكرانه كه زبان آن تركيبي از نثر فرهيخته، محاوره سياهپوستان و زبان ييديش به بهترين نحو است. صدها بار از خنده ريسه رفتم و كتاب كوتاهي است كمي بيشتر از ٢٠٠ صفحه كه در هر صفحهاش از خنده به خود ميپيچيد. بهترين كتاب كلاسيكي كه اخيرا براي نخستين بار خواندهايد، چه بود؟ «به سوي فانوس دريايي» اثر ويرجينيا وولف. وقتي ١٨ ساله بودم چند كتاب از وولف خواندم («امواج» و «اورلاندو») خيلي از اين كتابها خوشم نيامد و براي ٥١ سال بعد اسم وولف را از فهرستم خط زدم. چه اشتباه احمقانهاي كردم. «به سوي فانوس دريايي» يكي از زيباترين رمانهايي است كه خواندهام. داستان در من رسوخ كرد و باعث ميشد به رعشه بيفتم و مدام اشك در چشمهايم جمع ميشد. موسيقي جملههاي بلند و پيچدارش، دستكمگرفتن عمق احساساتش، ريتم دقيق ساختارش آنقدر برايم تكاندهنده بود كه تا آنجا كه ميتوانستم آهسته خواندم، سه چهار بار يك پاراگراف را ميخواندم و بعد سراغ پاراگراف بعدي ميرفتم. از محبوبترين كتابهايي كه خواندهايد و هيچكس اسمش را نشنيده، چيست؟ «علفهاي هرز غرب»، كتابي ٦٢٨ صفحهاي، كتاب راهنماي پر از تصويري كه نوشته گروه چهل نفره متخصصان علف هرز است و سازمان «انجمن غربي علم علف» آن را منتشر كرده است. عكسهاي رنگي آن گيرا هستند اما چيزي كه خيلي از آن خوشم آمد اسمهاي گلهاي وحشي است... صدها اسم گل هست و لذت خالص خواندن اين كلمهها با صداي بلند هرگز در بهبود حال و روزم با شكست مواجه نشد. اين كتاب اشعار زمين امريكايي است.
درباره محبوبترين داستانهاي نيويوركيتان بگوييد. داستانهاي زيادي هست، داستانهاي خيلي زيادي كه طي سالها جمع شدهاند، اما زير سايه نفرتي كه عليه برخي نامزدهاي اخير رياستجمهوري بر زندگي مهاجران انداختهاند، اين داستان را به شما معرفي ميكنم چون بازيگر آن يك مهاجر است. صاحب لوازمالتحرير فروشي محلهمان در بروكلين مردي است كه در چين متولد شده است. دستيار او در مكزيك بدنيا آمده و زني كه صندوقدار است در جاماييكا. چند ماه پيش عصر يك روز سرد، جلوي پيشخوان اين فروشگاه ايستاده بودم و آماده پرداخت وسايلي كه خريده بودم ميشدم، صندوقدار جاماييكايي متوجه شد كه آب بينيام دارد ميريزد (به خاطر هواي سرد) اما به جاي اينكه بيتوجهي كند تا بهم بگويد كه بينيام را پاك كنم، يك دستمال كاغذي از جعبه دستمال بيرون كشيد، از روي پيشخوان دولا شد و بينيام را پاك كرد. بايد اضافه كنم كه خيلي آرام اين كار را كرد، بدون اينكه حرفي بزند. اينكه بدون اجازهام من را لمس كرده بود، اشتباه بود؟ شكي نيست كه بعضيها اين فكر را ميكنند. اما از نظر من، رفتارش عملكرد غيرمتعارف مهرباني بود و به خاطر كمكي كه بهم كرد، از او تشكر كردم. نمونهاي ديگر از زندگي در جمهوري خلق بروكلين. وقتي روي رماني كار ميكنيد، چي ميخوانيد؟ و از چه نوع خوانشي به هنگام نوشتن امتناع ميكنيد؟ وقتي رمان مينويسم هيچ داستاني نميخوانم- به محض اينكه تمام شود و قبل از اينكه كار تازهاي را شروع كنم_ اما شعر، تاريخ و زندگينامه قابل قبول است در كنار كتابهايي كه كمكم ميكنند در مورد مسائل مختلف كتابي كه دارم مينويسم، تحقيق كنم. حقيقت اين است كه خيلي كمتر از زماني كه جوانتر بودم، ميخوانم و چون ممكن است كشمكش نوشتن كتابهاي خودم خيلي خستهكننده باشد (از لحاظ جسمي و هم از لحاظ رواني)، اغلب بعد از شام روي مبل غش ميكنم، تلويزيون را روشن و مسابقات Mets را ميبينم (البته اگر حين برگزاري فصل بيسبال باشد)، يا با سيري (كه او هم به اندازه من از كار خودش خسته است) فيلمهاي قديمي را در شبكه TCM ميبينم. از نظر من حقير، دو پيشرفت در زندگي امريكايي طي ٢٠ سال گذشته اختراع TCM و تمبرهاي چسبدار است. چه كتابهايي در قفسه كتابخانهتان هست كه ممكن است مردم با ديدنشان تعجب كنند؟ «انگليسي به زبان او راهنماي تازه مكالمه در زبان پرتغالي و انگليسي» نوشته پدرو كارولينو كه نخستينبار در سال ١٨٨٣ در امريكا چاپ شده است و مارك تواين مقدمهاي بر آن نوشته است. همانطور كه تواين مينويسد: «هيچكس نميتواند به پوچي اين كتاب بيفزايد» و البته اين كتاب خيلي مسخره است- راهنماي زبان انگليسي نوشته كسي كه كوچكترين فهمي از اين زبان ندارد. بيش از صد صفحه با جملههايي مثل اين پر شده است: «در خانهتان كتابخانهاي پرمايه داريد، همين نشاني از عشق شما به يادگيري دارد.» اين كتاب تجسم كامل مكتب داداييسم است و همان طور كه تواين ميگويد: «جاودانگي آن در امان است.» بهترين كتابي كه هديه گرفتهايد، چه كتابي است؟ «مجموعه داستانهاي آيساك بابل» كه در تولد هفده سالگيام هديه گرفتم. اين كتاب دري در ذهنم گشود و پشت آن در اتاقي را ديدم كه ميخواستم باقي زندگيام را در آن بگذرانم. قهرمان داستاني محبوب شما كيست؟ ضدقهرمان يا شرور محبوبتان كيست؟ دون كيشوت و راسكولنيكف. در كودكي چه نوع خوانندهاي بوديد؟ چه كتابي از دوران كودكيتان و كدام نويسنده هنوز با شما مانده است؟ خاطرههاي واضحي از «پيتر خرگوش» دارم، كتابي كه مادرم حتما آن را بارها برايم خوانده بود و همچنين كتاب سه جلدي مجموعه داستانهاي هانس كريستين اندرسون. وقتي ٩ يا ١٠ ساله بودم، مادربزرگم مجموعه شش جلدي كتابهاي رابرت لوييس استيونسون را بهم داد كه الهامبخش شروع كردن نوشتن داستانهايي شد كه با جملههاي درخشاني مثل اين شروع ميشد: «١٧٥١ سال پس از تولد عيسي مسيح، فهميدم دارم كوركورانه در توفان برف شديدي تلوتلوخوران راه ميروم، سعي داشتم به خانه پدريام بازگردم.» نخستين كتابي كه با پول خودم خريدم «قصهها و اشعار كامل ادگار آلن پو» بود، در آن زمان ١٠ يا ١١ ساله بودم. نخستين اشتياق ادبي بزرگم «شرلوك هولمز» كونان دويل است. بزرگترين اشتباه جوانيام خريد دومين كتاب بود. بوريس پاسترناك تازه جايزه نوبل را برنده شده بود و يك دفعه نويسندهاي شد كه در همه محافل از او حرف زده ميشد. ميخواستم بدانم اين همه هياهو براي چيست، بنابراين يك نسخه از كتاب «دكتر ژيواگو» را خريدم. شايد يازدهساله بودم. يكي از صفحههاي رمان را ميخواندم كه فهميدم نميتوانم از آن سر در بياورم. فراتر از ظرفيتهاي من در آن زمان بود و ميبايد داستان را رها ميكردم. تا به امروز، هنوز «دكتر ژيواگو» را نخواندم. در سالهاي بعد از آن شعرهاي زيادي از پاسترناك خواندم اما هرگز براي يك بار هم سراغ اين رمان نرفتم.
فرض كنيد در حال تدارك مهماني شام ادبي هستيد. كدام نويسنده، زنده يا مرده، را به اين مهماني دعوت ميكنيد؟ ديكنز، داستايوسكي و هاتورن. احساس ميكرديد چه كتابي را دوست خواهيد داشت، اما نداشتيد؟ و از خواندن آن مايوس شديد، يا آن تعريف و تمجيدها برايتان مبالغهآميز شد و به نظرتان كتاب آنقدرها خوب نبود؟ نميخواهم بگويم من «هاكلبري فين» را دوست نداشتم. در حقيقت، بايد بگويم يكسوم اول رمان در ميان بهترين داستانهايي هست كه تا به حال از نويسندههاي امريكايي خواندهام و به خاطر عالي بودن يك سوم ابتدايي كتاب، تقريبا همه نظر من را ميدهند. اما بعد از تمام كردن شروعي بينظير، تواين دستنوشتههايش را كنار ميگذارد و تا سالها به آن بازنميگردد. بخش دوم كتاب، خوب است و اغلب عالي (صحنههاي مشهور هاك و جيم روي رودخانه با آن شخصيتهاي رنگين) اما اين بخش عمق و ابتكار بخش اول را ندارد. بعد بخش سوم ميآيد و وقتي تام ساير وارد داستان ميشود، رمان از هم ميپاشد. لحن و روحيه داستان خيلي بچگانه ميشود و شوخيهاي رنجآوري كه با جيم ميكند، به نظر با تمام داستاني كه پيش از آن روايت شده، مغايرت دارد. دغدغههاي داستاني آقاي نويسنده رمانهاي شانس پل استر بهار سرلك: طبق جمله محبوب فلسفي «شخصيت فقط و فقط مجموعهاي از داستانهايي است كه ما درباره جسم انساني مشخصي تعريف ميكنيم.» اين ايدهاي است كه در آثار پل استر طنين انداخته است؛ در داستانهايي كه شخصيتها و داستانها ساختارهايي شكننده دارند، جذاب اما بيثبات هستند و بيشتر به توهم نزديك هستند تا واقعيت. در داستان «٤ ٣ ٢ ١»، نخستين رمان استر پس از هفت سال با هشتصدوشصتوشش صفحه يكي از حجيمترين كتابهاي اين نويسنده، زندگي يك مرد در چهار قوس داستاني از تولد تا آغاز بزرگسالي روايت ميشود. «معلوم است كه از بورخس چيزي خواندهايد» مشاوره دانشكده به يكي از تكرارهاي شخصيت آرچي فرگوسن اين جمله را ميگويد. آرچي شخصيتي كه مانند همه قهرمانهاي استر، ديوانهوار كتاب ميخواند. «٤ ٣ ٢ ١» در واقع كتاب قطوري از مسيرهاي چند شاخه است. هر چهار شخصيت آرچي فرگوسن يك پيشزمينه مشترك دارند؛ پيشزمينهاي كه با زندگي خود استر وجه تشابه دارد: پدربزرگ پدري كه با نامي يهودي به امريكا آمده و در جزيره ايليس به فرد غيريهودي مهربان تبديل ميشود؛ تاريخچه خانوادگي كه قتلي آن را لكهدار كرده است؛ پدر بياحساسي كه حرفهاش كارآفريني است؛ دوران كودكي كه در حومه شهر نيوجرسي ميگذرد، جايي كه آرچي در تمامي تصوراتش از آنجا متنفر است. استنلي، پدر آرچي، ابتدا رز، همسر جوانش را دوست دارد اما همينكه رمان بعد از تولد آرچي در سال ١٩٤٧، در چهار پيرنگ جلو ميرود ازدواج اين دو فقط در يكي از آنها به سرانجامي خوش منتهي ميشود. آرچي در يكي از داستانهايش نميتواند از فصل دوم جلوتر برود چرا كه وقتي در اردويي تابستاني زير درختي بازي ميكند رعد و برق شاخه درختي را ميشكند و جان او را ميگيرد. مرگ ناگهاني يكي از دلمشغوليهاي استر است كه روزهاي اردوي تابستاني در نوجواني براي او به ارمغان آورده است؛ در چهارده سالگي در اردو بود كه با همسنوسالهايش به پيادهروي ميروند و توفاني به پا ميشود، او در صفي از پسراني بود كه زير سيمهاي خاردار راه ميرفتند و در همين موقع رعد و برق به حصارها ميخورد و پسري را كه جلوي او ايستاده بود ميكشد. دور از انتظار نيست كه شانس يكي از درونمايههاي مكرر داستانهاي او به شمار برود؛ موضوعي كه در رمان «٤ ٣ ٢ ١» در چهار مسير مجزاي زندگي آرچي سهم دارد. بنابراين، شخصيت آرچي نيز از اين قاعده مستثني نيست. در يكي از داستانها، فروشگاه مبلمانفروشي پدرش آتش ميگيرد، پدرش بيمه فروشگاه را وصول ميكند و زندگيشان نسبتا از هم نميپاشد.
در داستاني ديگر برادر استنلي اعتراف ميكند در قمار مبلغهاي گزافي را باخته و فقط اگر استنلي اجازه بدهد كسي فروشگاه او را آتش بزند (و از اين طريق هزينهاي از بيمه دريافت كند) ميتواند اين پول را پس بدهد. استنلي در ساختمان منتظر ميماند تا نقشه آتشسوزي پياده شود اما خوابش ميبرد و زبانههاي آتش مرگ او را رقم ميزند. در داستاني ديگر، سارقان به انبار او حمله ميكنند اما از درخواست خسارت بيمه خودداري ميكند چرا كه ميداند بازرسيها ردپاي برادر ديگرش را در اين ماجرا پيدا خواهد كرد. در داستان چهارم، پس از اينكه استنلي دو برادر بيمسووليت و تنبل خود را پيش از آنكه دردسري به بار آورند، بيرون ميكند، مرد ثروتمندي ميشود. در نتيجه آرچي ساكن منهتن كه پدرش را از دست داده، بدون پدر بزرگ ميشود و وقتي با مادرش به شهر نقلمكان ميكنند، بهشدت به او وابسته ميشود. آرچي كه در مونتكلير زندگي ميكند در بيپولي اما با خانوادهاي بيعيب و نقص بزرگ ميشود. آرچي ساكن مپلوود در خانوادهاي مرفه زندگي ميكند و تنها وسواس فكري پدرش پول است و به همين خاطر والدينش هر روز بيش از پيش با يكديگر غريبه ميشوند. رمانهاي استر معمولا به دو دسته پاريسي و نيويوركي تقسيم ميشوند؛ البته اين تقسيمبندي بيشتر مربوط به لحن، سبك و آرزوهاست تا مكان داستان؛ در واقع پاريسيترين داستانهاي او در شهر نيويورك روي ميدهند. او براي نگارش سه رمان كوتاه «سهگانه نيويورك» شناخته ميشود: رمانهايي كه نمونهاي از سبك پاريسي او به شمار ميروند و نخستينبار در دهه ١٩٨٠ منتشر شدند. اين سهگانه اساس حرفهاي را شكل دادند كه در اروپا تحسينشدهتر از وطن خود اوست. استر كه همانند كامو و بكت ميراثي از كافكا را به نمايش ميگذارد، سهگانهاش تمثيلهاي اگزيستانسياليستي درباره پوچي زندگي نويسنده است و توجه را به ساختگي بودن آنها جلب ميكند. داستانهايي كه خود را به متعلقات داستان كارآگاهي هاردبويل پيوند زدهاند. در داستان «ارواح» كارآگاهي خصوصي به نام بلو براي تعقيب مردي به نام بلك استخدام ميشود تا او را از پنجره آپارتماني كه در همسايگي اوست، زيرنظر بگيرد. بلو بعد از يك سال و خردهاي زيرنظر گرفتن بلك، كمكم مشكوك ميشود كه خودش در تمام اين مدت هدف تمام اين ماجرا بوده است: «احساسي شبيه به مردي داشت كه محكوم به نشستن در يك اتاق شده و بايد باقي عمرش را به خواندن يك كتاب بگذراند. اين اتفاق به اندازه كافي عجيب بود- در خوشبينانهترين حالت نيمهزنده بود، دنيا را از دريچه كلمات ميديد، از دريچه زندگي ديگران زندگي ميكرد. اما اگر كتاب، داستاني جذاب داشت شايد وضعيت اينقدرها بد نميشد. چنانكه گويي خود را غرق داستان و كمكم خودش را فراموش ميكرد. اما اين كتاب علاقهاش را برنميانگيخت. داستاني نداشت، پيرنگي، كنشي- هيچي بلكه مردي تنها در اتاقي نشسته و كتابي مينويسد.» در سبك نيويوركياش، استر اداي احترامي به آنچه رز فرگوسن در مورد نيويورك ميگويد، ميكند. فرگوسن نيويورك را شهري «عزيز، كثيف، بلعنده، پايتخت چهرههاي انساني» ميداند. شخصيتهاي جوان رمان «٤ ٣ ٢ ١» شهر را طوري ميپرستند كه فقط بچههاي اهل نيوجرسي ميتوانند اين شكلي دوستش داشته باشند: بهشت ديوانهكنندهاي است، قابل ديدن اما دستنيافتني است. در رمانهايي مثل «ديوانگي در بروكلين» و «سانست پارك»، نيت مشهود استر ديكنزي است. او اين كتابها را با شخصيتهاي كوچكي از نژادها و سنين طبقهبنديشده دارند، پر ميكند و ميكوشد صداي ناهنجار شهري را تداعي كند. هر چند اين هدف، با سبك مرسوم استر تناقض دارد؛ سبكي كه از كل به جزو است، روايتي خلاصهوار كه پيشرفت داستان را در مشتي گرهكرده پنهان كرده است. او در رمانهايش كمتر به صحنههاي نمايشي و ديالوگها ميپردازد و زماني كه عادت نداريد اجازه دهيد شخصيتها نظراتشان را بگويند، تحسين كلانشهري چندزباني آسان نيست. هر كسي كه راوي داستان باشد- هر كسي كه در حال صحبت كردن باشد- هميشه شباهت بسياري به پل استر دارد. نثر او، حتي وقتي كه پرشوروحال باشد، كسلكننده و تركيبي است و در سبك پاريسياش اين ويژگي به چارچوب اصلياش تقليل مييابد؛ آساني اين سبك در ترجمه نشاندهنده محبوبيت استر در آن سوي آبهاي ايالات متحده امريكا است. در «٤ ٣ ٢ ١» كه برخلاف گره فراداستاني قابلپيشبيني انتهاي داستان بيشتر يك رمان نيويوركي است، جملههايش با جملههاي پيروي متعددي همراه است، در واقع با اين كار تعمقهاي از نفس افتاده شخصيتهاي محوري مصمم، نابالغ، خشك و كمي بدعنقش را دست مياندازد.
مديوم استر حقيقتا جملهها يا پاراگرافها يا صحنهها نيستند بلكه روايت است، وقايعي كه به زحمت در توالياي جاي داده شدهاند كه به مفهومي اشاره دارند: بلو براي زيرنظر گرفتن بلك استخدام شده است، بنابراين بلك بايد عملي در خور نظاره شدن انجام دهد. روايت در رمانهاي استر معمولا تمامي عناصر را با تاكيدي رامنشده و مقدر احاطه كرده است كه جهاني كه كتاب توصيف ميكند توسط رويدادهاي شانسي اداره نميشود. شايد اين ويژگي چيزي است كه همه داستانسراييها بايد به آن دست يابند: دوباره به مخاطبانش اين را اطمينان ميدهد كه علت و معلولي واضح دنيا و زندگي ما را شكل داده است. شخصيت اصلي رمان اول «سه گانه نيويورك»، «شهر شيشهاي»، پس از مرگ فرزندش به دنبال آرامش است، عاشق داستانهاي رازگون است چرا كه دنياي چنين ادبياتي «پر از احتمالات، اسرار و مغايرتها است. از آنجايي كه هر چيزي كه ديده يا گفته شود، هر چقدر هم ناچيز، ميتواند به نتيجه داستان مربوط باشد، هيچ چيز نبايد ناديده گرفته شود. همهچيز به خميره [داستان] تبديل ميشود.» پيرنگها، مخصوصا پيرنگهاي داستانهاي كارآگاهي كه تشنه گرهگشايي هستند، به بدردنخورترين و ناچيزترين اتفاقات تجربههاي زيسته معنا ميدهند. يكي از شخصيتهاي آرچي فرگوسن روزنامهنگار ميشود، يكي از آنها شرححالنويس، يكي هم رماننويس. يكي از آنها ديوار اتاقش را با متعلقات جان اف. كندي ميپوشاند. ديگري سياست را «حوصلهبرترين، مهلكترين و خستهكنندهترين موضوعي كه بتوان به آن فكر كرد، ميداند.» آرچي بزرگسال در هر سه داستان دلباخته دختري به نام ايمي اشنايدرمن است، اما فقط يكي از آنها با او وارد رابطه ميشود. هر چند اگر به خاطر اين رابطه نبود آرچي سوار بر اتومبيلي كه تصادف ميكند نميشد و در نتيجه انگشت شصت و اشاره دست چپش را از دست نميداد. بدون اين ناتواني، از خدمت سربازي معاف نميشد و زندگياش مسير ديگري را تجربه نميكرد. در حقيقت زماني كه آرچيها در دهه ١٩٦٠ به سن بلوغ ميرسند شبحي در زندگي آنها سرگردان ميشود. قلمروي شانس زماني آشكارتر ميشود كه در سال ١٩٦٩، سيستم گزينشي خدمات طرحي را براي تعيين افراد اينكه چه كساني صلاحيت شركت در ارتش را دارند، اعلام ميكند؛ آرچي ساكن مپلوود به اين طرح مثل «انتخاب اتفاقي اعداد» فكر ميكند كه براساس آن «به آدم ميگويند آزاد است يا نه، به جنگ ميرود يا در خانه ميماند، به زندان ميرود يا نه، شكل آينده زندگيتان با دستان «محض خر شانسي» تراش ميخورد. » نقطه مقابل شانس، تقدير است، زندگي از پيش تعيينشدهاي كه ژنها يا تاريخ بر آن حاكم هستند. آرچي ساكن منهتن وقتي بعد از مرگ پدرش به مدرسه بازميگردد، عمدا معدل نهايي خود را خراب ميكند. مثل مخاطب هر داستانسرايي، استر ميخواهد مطمئن شود هر اتفاقي كه ميافتد، هر چقدر هم بد باشد، به اتفاقي كه پيش از اين از طريق روابط علت و معلولي رخ داده، مربوط است. تمايل به داستاني كمتر پيچيده و رضايتبخش تداوم دارد. «تنها جاهطلبي» آرچي اين است كه «قهرمان زندگياش باشد» و آرچيهاي ساكن مونتكلير و مپلوود، درستكاري پسران پيشاهنگ را در سر ميپرورانند كه طولي نميكشد اين خيالپردازيها خستهكننده ميشوند. آرچي ساكن مپلوود وقتي مادرش به او ميگويد كه به خانهاي بزرگتر ميروند، ميگويد: «اگر بيشتر از آن چيزي كه لازم داريم، پول داشتيم، اين خانه را به كسي ميسپرديم كه بيشتر از ما به آن احتياج دارد.» آرچي ساكن نيو جرسي متظاهري تمام عيار است، سطحي از عقايد ليبرال قرن بيستويكمي را در مورد جنسيت، نژاد و طبقه اجتماعي اتخاذ كرده و اصليترين شكستش در زندگي به خاطر وفاداري بيش از حدش به زنان است. اين آرچيها آنقدر به هم شبيه هستند كه به خاطر سپردن اينكه در حال حاضر بدون كمك گرفتن از يادداشتها درباره كدام يك از آنها ميخوانيد، سخت است.
نوشتن دیدگاه