آن‌ها با چنان اشتیاقی از این موضوع صحبت می‌کنند که انگار مکانی‌ا‌ست به‌جامانده از عهد خدایان باستان که می‌توانسته جزو عجایب هفتگانه جهان باشد. آن‌ها می‌گویند این موزه در چند سال گذشته در رنکینگ جهانی به‌عنوان بهترین موزه مدرن شناخته شده و.... صبح یک روز اواسط پاییز از هاستل بیرون می‌زنم تا در خیابانی نه‌چندان دور، موزه را پیدا کنم. کوچه‌پسکوچه‌هایی با شیب تند را طی می‌کنم. همه‌جا در محاصره رنگ‌های نارنجی و زرد و سبز است؛ جنگی تمام‌عیار میان رنگ‌ها برای به‌رخ‌کشیدن خود. موزه را پیدا می‌کنم. ساختمانی سفیدرنگ و ساده دارد با کافه‌ای در کنارش که می‌شود ۲۴ساعت در آنجا نشست و به آسمان و آدم‌ها فکر کرد. موزه، همان‌طور که از اسمش پیداست به رابطه‌های فروریخته یا شکست‌خورده مربوط می‌شود. آدم‌هایی از سراسر جهان که اصلا معروف نیستند اشیایی را به موزه هدیه کرده‌اند که به‌نوعی یادآور رابطه‌های عشقی فروپاشیده‌شان است. بعضی از اشیا اساسا خودشان آغازگر این فروپاشی بوده‌اند. در کنار هر شیء، فرستنده یادداشت کوتاهی گذاشته؛ درباره اینکه چرا این شیء باعث فروپاشی رابطه شده یا چرا او را به یاد این فروپاشی می‌اندازد. اشیا، گستره‌ای از جغرافیاهای گوناگون را در بر می‌گیرند؛ از هنگ‌کنگ تا نیویورک، از قاهره تا زاگرب و.... گشت‌زدن در موزه ۲نکته را در ذهنم پررنگ‌تر می‌کند؛ نخست اینکه چطور خلاقیت می‌تواند از یک موضوع ساده، یک اتفاق مشترک جهانی به وجود بیاورد که هم جنبه‌های انسانی داشته باشد و هم جنبه‌های اقتصادی و دیگر اینکه چقدر اشیا به زندگی ما پیوند خورده‌اند و ما ارزش و اهمیت آن‌ها را درک نمی‌کنیم. نخستین شیئی که در موزه به نمایش گذاشته شده یک خرگوش کوچک کوکی‌است. بالای سر خرگوش، عکسی از آن در میان یک زمین خشک و لم‌یزرع هم به‌ چشم می‌خورد. این خرگوش زشت و کوچک و کثیف ـ برای من ـ جذاب‌ترین چیزی‌ا‌ست که میان آن‌همه اشیای کوچک و بزرگ می‌توان پیدا کرد؛ آن هم به‌واسطه یادداشت کوتاهی که زیرش نوشته شده. نویسنده نوشته است: «این خرگوش فکر می‌کرد همه جهان را عاشقانه طی خواهد کرد اما نتوانست از ایران آن‌سو‌تر برود. عکسی که می‌بینید در فتوشاپ درست نشده بلکه در یکی از بیابان‌های اطراف تهران گرفته شده است». همین... همین یادداشت کوتاه در ذهنم هزار‌و‌یک پرسش مطرح می‌کند. خانم راهنمای موزه را صدا می‌زنم و می‌گویم که من ایرانی‌ام و برایم جالب است بدانم ماجرای این خرگوش چیست. او می‌گوید که خرگوش، متعلق به مؤسس موزه است. او چند سال پیش همراه نامزدش یک سفر دور دنیا را آغاز می‌کند. آن‌ها هر جا اقامت می‌کرده‌اند چندتایی عکس با خرگوش کوکیشان می‌گرفته‌اند. خرگوش به‌نوعی نماد رابطه عاشقانه آن‌ها بوده است. اما به ایران که می‌رسند دعوایشان می‌شود و دخترک برمی‌گردد کرواسی و مرد می‌ماند با یک خرگوش کوکی احمق و کلی غصه و گرفتاری. سفر، نیمه‌کاره‌‌ رها می‌شود و او هم برمی‌گردد به زاگرب. بعد از اینکه چند ماهی را در افسردگی سر می‌کند، تصمیم می‌گیرد این موزه را تأسیس کند و جناب خرگوش، می‌شود نخستین ساکن این موزه غم‌انگیز. خانم راهنما می‌گوید: می‌خواهی او را از نزدیک ببینی؟ مکثی می‌کنم و جواب منفی می‌دهم. نمی‌دانم دیدن یک ایرانی چه خاطراتی را ممکن است در ذهنش زنده کند؛ هم را نبینیم بهتر است!