کد خبر: 2123
منتشر شده در چهارشنبه, 11 اسفند 1395 12:46
به گزارش جهان نيوز به نقل از رجا قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل بیت قرنهاست که فدایی دارد، حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد... «اصلاً حرم ناموس ما شیعهست!» «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر...
به گزارش جهان نيوز به نقل از رجا قصه مدافعین حرم تمام ناشدنی است. حریم اهل بیت قرنهاست که فدایی دارد، حتی اگر تنها حرمی از آن بزرگواران باشد... «اصلاً حرم ناموس ما شیعهست!» «آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار میروند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی از فرمایشات امام خامنهای است در جمع خانوادههای شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که میتوان برای این شهدا تصور کرد. گذری بر زندگی حاج حمید حاج حمید متولد سال 1335 در شوشتر بود، البته خانواده مختاربند از خانوادههای متدین و معتمد شهر شوشتر بودند که به اقتضای شغل پدر خانواده به این روستا مهاجرت کرده بودند و حاج حمید تا پایان دوره ابتدایی در مسجد سلیمان بود و مجدد با خانواده به شوشتر بازگشت. او اولین فرزند از یک خانواده پرجمعیت بود، به همین خاطر از کودکی و سنین بسیار کم تابستانها کار میکرد تا کمک خرج خانواده باشد و هیچگاه فکر جمع کردن پول و اموال نبود و دستمزدش را مستقیم در اختیار خانواده قرار میداد. کارگری میکرد، حتی میگفت مدتی گاری داشته و در بازار اجناس مردم را جابهجا میکرده؛ کار برایش عار نبود و بهخاطر انجام دادن کارهای یدی، بدنی ورزیده و روحیهای محکم و کاری داشت و به سادگی خسته نمیشد و به یک معمار تجربی تبدیل شده بود. اوایل دهه 50، تحصیلات دبیرستان ایشان با زمزمههای انقلاب گره خورد و حاج حمید وارد فعالیتهای خیرخواهانه شد و با شرکت در برنامههای امدادرسانی و کمک به محرومان و مستضعفان با مفاهیم عمیق انقلاب آشنا شد. دوران انقلاب در شوشتر با دوستان خود هسته انقلابی تشکیل دادند و در آن شرایط خفقان اعلامیه جابهجا میکردند و کتابهای شهید مطهری را توزیع و شعارنویسی میکردند. او همچنین مبدع توزیع نشریه عبرتها در شوشتر بود و جلسات مهمی برای آموزش قرآن و مفاهیم دینی و انقلابی دایر نمود. بعد از پیروزی انقلاب، حاج حمید از اولین کسانی بود که لباس مقدس سپاه را برتن کرد؛ و به فاصله کوتاهی غائله کردستان پیش آمد که ایشان به سرعت لباس رزم پوشید و به آنجا رفت. پس از بازگشت از کردستان با چند تن از دوستان نزدیکش بسیج شوشتر را تشکیل و نیروهای مخلص بسیاری را جذب کرد. بعد از تشکیل بسیج شوشتر به تیپ امام حسن(ع) رفت و فرمانده عملیات و سپس فرمانده محور شد و بعد از آن هم به عنوان فرمانده سپاه شوش منصوب شد. هر پنج برادر خانواده مختاربند در جنگ هشتساله حضور داشتند. پدرشان هم فعاليتهاي زيادي انجام ميداد. خانواده حاج حميد بسيار انقلابي و مجاهد بودند و مادر ايشان هم يك زن بسيجي و با اراده بود كه بعد از راهي كردن فرزندان خودش را به پايگاه بسيج و مسجد ميرساند و طلايهدار تهيه كالاهاي مورد نياز رزمندگان و مسئول برگزاري كلاسهاي قرآن، ادعيه و مراسم مذهبي بود. يكي از برادرانش به نام بهنام محمود مختاربند هم در سال 62 به شهادت رسيد و برادر ديگرش به اسارت دشمن در آمده بود. بعد از اقدامات ارزندهای که در سپاه شوش داشت بهعنوان جانشین فرمانده سپاه شوشتر معرفی شد، بعد از آن به قرارگاه کربلا رفت. مدیریت ستاد تیپ 51 حضرت حجت، مسئولیت بعدی ایشان بود و پس از آن در بازرسی لشکر هفت، ولی عصر(عج) منتقل و سپس مسئول آماد لشکر هفت ولی عصر(عج) شد. در نهایت به دلیل دقت و شناخت معارف و احکام دینی و قدرت و تخصص او در امور مالی به عنوان مدیر شعب بانک انصار خوزستان و پس از 5 سال تلاش پیگیرانه به عنوان مدیر شعب بانک انصار قم انتخاب شد.
فصل جدید زندگی حاج حمید
همسر شهید: ما ساکن اهواز بودیم، اما به دلیل بمباران شهر به شوشتر نقل مکان کرده بودیم و یکی از دوستان ایشان واسطه آشنایی ما شد. اینکه حاج حمید پاسدار انقلاب بود برای من اتمام حجت بود؛ البته ایشان در صحبتهایشان هم میگفتند: ما در شرایط جنگ هستیم و ممکن است هر اتفاقی برایم بیفتد و در واقع همهچیز را برای من روشن کردند. ازدواج و مراسم ما به شكلي كاملاً سنتي برگزار شد. آنزمان جنگ بود و دغدغه همه بچههاي مذهبي و انقلابي، مقابله با دشمني بود كه به خاكشان تجاوز كرده بود. من ميدانستم كه با يك پاسدار ازدواج ميكنم و افتخار ميكردم كه در كنار ايشان نقشي در جهادشان خواهم داشت. ازدواج ما هفتم تیر 1360 و دقیقاً مصادف با انفجار در دفتر حزب جمهوری اسلامی و شهادت آیتالله بهشتی و یارانش بود؛ مراسم سادهای بود که به دلیل وقوع این اتفاق، سادهتر هم برگزار شد. جوان بودم و روحيه انقلابي بالايي داشتم و اين ازدواج را خدمت به انقلاب ميدانستم. همسرم به من گفته بود كه پاسدارم و وظيفهاي خاص دارم و من هم با كمال ميل پذيرفتم. حاج حميد قبل از آغاز رسمي جنگ هم در حوادث غرب كشور حضور داشت و در نبرد با ضد انقلاب فعال بود. وقتي جنگ شروع شد، من دانشجو بودم و مشغول كارهاي فرهنگي به ويژه در سنگر مساجد شدم. ابتدا به خاطر شرايط جنگي در اهواز مانديم و بعد به شوشتر رفتيم. حاج حميد بيشتر اوقات در خطوط مقدم جبهه حضور داشت و من در خانه همراه بچهها روزگارمان را ميگذرانديم. سختي نبودنهاي حاج حميد با توكل به خدا و اميد به پيروزي اسلام ميگذشت. ما انقلاب را با جان و دل دوست داریم. به لطف خدا هم توانستيم فرزنداني نيك و شايسته تربيت كنيم. آنها را هم چون پدرشان فداي انقلاب و نظام و رهبر ميكنم. تكليف ما را ولايت فقيه و امام خميني روشن كرده بود. ايشان فرمودند: «ما تا آخر ايستادهايم، اينطور نيست كه اين شهادتها خللي در اراده ما ايجاد كند.»
فرزند اول ما طیبه خانم متولد سال 61 است، اکثر طفولیت ایشان حاج حمید جبهه بود، بههمین خاطر وقتی کسی از ایشان میپرسید شغل پدرت چیست؟ میگفت: جبهه کاره؟ فرزند دومم آقا محمود که در سال 63 به دنیا آمد. ایشان برای گذراندن دوره دافوس تهران بودند و بعد هم که به لطف خدا زهرا خانم و محمدحسین به دنیا آمدند. شهید مختاربند با وجود بچههای کم سن و سال و سر و صدای آنها در منزل تصمیم گرفت وارد دانشگاه شود و ادامه تحصیل بدهد و در رشته مدیریت قبول شد. در حالیکه کار بیرون و خرید منزل نیز کاملا بر عهده ایشان بود. الگوی خیلی خوبی برای بچهها بود. دست آنها را می گرفت و آنها را به مسجد می برد. برای نماز خوان کردنشان برنامه داشت و برای نمازهایشان در دفتری علامت می زد و وقتی به حد مشخصی که میرسید یک جایزه به آنها میداد تا به نماز خواندن تشویق و ترغیب شوند. سال 82 بود که به خاطر مسئولیت جدیدی که به حاجی محول شد باید به قم نقل مکان میکردیم؛ حاج حمید خیلی خوشحال شد که همجوار حضرت معصومه(س) میشویم؛ چون خیلی از وضعیت فرهنگی و بدحجابی و ناامنیها ناراضی بود. منزلمان نزدیک حرم بود، نوافل را در منزل ادا میکرد و نماز صبحها را به مسجد میرفت و فاصله مسجد تا منزل را میدوید و ورزش میکرد و همیشه سعی میکرد جسمش را آماده نگه دارد. پس از بازنشستگی دو سال مجدد مشغول به کار شدند و اما بعد از آن به جمع خدام آستان متبرک حضرت معصومه(س) پیوستند.
با اسراف خیلی مخالف بود؛ یکی از کارهای ما در سفرهای زیارتی حتی در سوریه که خدمت ایشان بودم این بود که باقیمانده غذاها را به سرعت جمع میکرد و برای افراد نیازمند میبرد. در منزل نیز علیرغم اینکه بنده خیلی اهل رعایت بودم مدام متذکر میشد که اسراف و ریختوپاش صورت نگیرد؛ چه در خوراک و پوشاک چه در مصرف آب و برق.
ویژگیهای بارز حاج حمید
اطاعت ایشان از ولایت فقیه خیلی بارز بود. بسیار علاقمند به امام خمینی(ره) و بعد از ایشان به رهبر معظم انقلاب بودند و میگفت: «من بهقدری به ایشان ایمان دارم که اگر به من بگوید برو درون آتش، میروم» و فکر میکنم با رفتن در آتش جنگ سوریه این را ثابت کرد. بسیار مقید به مسجد رفتن و شرکت در نماز جماعت بودند؛ خستگی و مشغله و گرما هیچکدام مانعی برای این کار نبود. حتی زمانی در منزلمان کار بنایی داشتیم و کمک دست کارگرها بود. به محض اینکه وقت اذان میشد دست از کار میکشید و راهی مسجد میشد و فکر میکنم توفیق مسجد رفتن زمینهساز توفیقاتی دیگر برای حاجی شد. در مسجد با جوانها، پایگاه بسیج راهاندازی کرد و با آنها کار فکری فرهنگی انجام میداد. فقط فکر تربیت بچههای خودش نبود، فکر همه بچههای محله بود. با هزینه خودش آنها را به اردو میبرد و از هزینه کردن برای جوانان دریغ نمیکرد. در حالی که ما یک زندگی کارمندی داشتیم، ولی معتقد بود باید جوانان در مسیر دین و اعتقادات قرار بگیرند. از دیگران گرهگشایی و از طریق مالی و معنوی و فکری به همه کمک میکرد و در واقع مسجد رفتن زمینه انجام کارهای خیر دیگر را برای حاج حمید مهیا میکرد. به یاد دارم مدتی در احداث ساختمان مسجد چهارده معصوم اهواز (فازیک پاداد) کمک میکرد، هوا بسیار گرم بود و ایشان هم مقید به روزه مستحبی و هر چقدر به ایشان میگفتم لااقل وقتی روزهای برای کار ساختمانی مسجد نرو یا این روزها روزه نگیر، قبول نمیکرد. در خاطرات یکی از دوستانش هم خواندم که وقتی چاه توالت مسجد گرفته بود حاجی بدون توجه به موقعیت کاری خود به عنوان مسئول شعب بانک انصار شخصا برای رفع این مشکل اقدام کرد. بسیار اهل مطالعه بود و این ویژگی را از قبل از انقلاب داشت و این اواخر هم اگر وقت نداشت حداقل روزنامهها را مرور می کرد. خیلی ساده زیست و خاکی و دل رحم بود؛ گاهی اوقات در مسافرت پیش میآمد به ناگاه ماشین را متوقف میکرد و دنده عقب میرفت و چوپان، کشاورز یا مسافری که کنار جاده دست تکان داده بود را سوار میکرد، در حالی که ما اصلاً متوجه این فرد نشده بودیم؛ ولی او حواسش به خیلی چیزها بود. بسیار مستضعف نواز بود و میگفت: وقتی خدا این ماشین را به عنوان نعمت به من داده من وظیفه دارم به وسیله آن به مردم خدمت بکنم. به طلبهها خیلی ارادت داشت و از هیچکاری برایشان دریغ نمیکرد؛ مدتی مستأجر طلبهای داشتیم در اهواز که حاجی حد اقل کرایه را از ایشان میگرفت و بعدها هم به من گفتند که همان حداقلها را هم جمع کرده و موقع تخلیه به او بازگردانده است. داماد دوم ما و البته دخترم نیز طلبه هستند. به همین خاطر حاج حمید هیچ شرط و شروطی برایشان قرار نداد. حتی شام عروسی را که تعداد بسیار قلیلی دعوتی داشتیم را خود حاجی تقبل کرد که به ایشان فشاری نیاید. به ساخت مسجد و آباد کردن خانه خدا خیلی اهتمام داشت و در ساخت مسجد چهارده معصوم اهواز و مسجد باقریه قم از هیچ کاری حتی کارگری دریغ نکرد. حاج حميد فعاليتهاي فرهنگي زيادي داشت و بسيار فعال بود. محل زندگيمان به هر جايي كه منتقل ميشد، اولين كاري كه انجام ميداد اين بود كه جوانان را به دور خودش جمع ميكرد. اگر آن محل مسجد نداشت مسجد ميساخت، اگر مسجد پايگاه بسيج نداشت، پايگاه بسيج مسجد را راه ميانداخت. به هر ترتيبي بود جوانان را دور خودش جمع ميكرد. نه تنها نمازخوان بود، بلكه نمازخوان تربيت ميكرد. جوانان را به انجام امور خير تشويق ميكرد و خودش در صف اول خيرين قرار ميگرفت و در كار خير پيشقدم بود.
مسئوليتها و سمتهايي كه داشت او را از انجام كارهاي عادي و مردمي باز نميداشت. از كارگري و بنايي در ساخت مسجد گرفته تا پخش چاي و مرتب كردن كفش نمازخوانهاي مسجد، همه را با شوق وصفناپذيري انجام ميداد. عاشق نظام و انقلاب بود. گرهگشاي مشكلات مردم و جوانان بود. بخشي از حقوقش را به افراد نيازمند وام ميداد. در گرماي تابستان اهواز روزه مستحبي ميگرفت و من همواره معترض ميشدم در شرايطي كه كار بنايي مسجد را هم انجام ميدهي، روزهات را باز كن، ميگفت تو فكر گرسنگي و تشنگي من نباش.
بسيار خودساخته بود. از ابتدا هم سختكوش بار آمده بود. همه برادرهايش هم اينطور بودند. يك لحظه نميتوانست بيكار بنشيند، اگر بيكار ميماند، مريض ميشد. دائم فعاليت ميكرد. نمازهایشان به ویژه نماز شبهایشان خاضعانه و عاشقانه بود؛ تقریبا نمیشود گفت هیچ قنوت ایشان بدون گریه و طلب شهادت سپری میشد. بعد از نماز صبح وقتی از مسجد به منزل می آمد مشغول خواندن دعای عهد و زیارت عاشورا میشد و تا طلوع آفتاب بیدار بودند. به صله رحم بسیار اهمیت میداد و حتی وقتی قم بودیم عید نوروز و یا هر فرصتی که پیش می آمد برای سرکشی به اقوام به خوزستان می آمدیم. وقتی در بانک انصار مشغول بود هر کاری از دستش بر میآمد برای کمک کردن به افرادی که میدانست نیازمند هستند انجام میداد، این در حالی بود که آشنایان باید طبق روال کارشان انجام میشد و آنها هم میدانستند که حاجی اهل توصیه نیست. یک حساب بانکی را برای نیازمندان در بانک باز کرده بود و مقداری از حقوقش را در آن پسانداز میکرد و به عنوان قرضالحسنه به آنها میداد. مشکل دیگران را مشکل خودش میدانست و اگر باید جایی میرفت و یا کسی را میدید وقت میگذاشت و پیگیری میکرد و آدم بیتفاوتی نبود و به همین خاطر دوستانی دارد که شیفته او هستند و حاضرند برایش جان بدهند. یادم میآید یک بار هم مسافرت بودیم که وقت اذان شد و برای اقامه نماز در یک مسجد سر راهی توقف کردیم؛ سرویس های بهداشتی آنجا کاملا تاریک بود؛ وقتی نمازش را خواند رفت از مغازه لامپ خرید و نصب کرد بعد مجدد راه افتادیم؛ به رفاه حال دیگران و کمک به فرهنگ نماز و نمازخوانی حساس بود.
مدافع حرم حاج حمید
33 سال در كنار هم زندگي كرديم و من ميدانستم كه جاي حميد در اين دنيا تنگ بود. مرداد سال93 آغاز یک تصمیم بزرگ برای ایشان بود؛ یکی از فرماندهان دفاع مقدس که عازم سوریه بود از ایشان پرسیده بود که اگر نیرو خواستیم، هستی؟ و ایشان هم پاسخ مثبت داده بود؛ بر خلاف اینکه به نظر میرسد انسانهایی در سن حاج حمید تعلق بیشتری به دنیا پیدا میکنند؛ چون وابستگیهای بیشتری دارند؛ ولی ایشان اصلا اینگونه نبود و راحت و سبکبال، گویی علاقهای به هیچکس و هیچچیز ندارد؛ کوله بارش را بست و رفت؛ در دنیا زیست، ولی به دنیا دل نبست. این اواخر که با او صحبت میکردم میگفت: «من از دنیا دل کندهام» و تا کسی همه وابستگیها و دلبستگیهایش را رها نکند شهید نمیشود. بچهها، طيبه، محمود، زهرا و محمدحسين را راضي كرد و مرداد سال گذشته راهي شد. بچهها با طرز تفكر پدر و علاقهاش به جهاد و مبارزه آشنا بودند. اين رفتنها در خانواده ما عادي شده بود. البته بچهها تصور ميكردند كه پدرشان خيلي زود بر ميگردد اما همسرم رفت و شرايط را كه ديد، بر ماندن و استمرار حضورش در جبهه مقاومت اسلامي تأكيد داشت. در يكي از نوشتهها از او از زمان آمدنش سؤال كردم و ايشان در پاسخ من خيلي قاطع گفت محال است كه من خودم بر گردم و اسم برگشت را نياوريد. امكان ندارد كه من با پاي خودم بيايم، من را ميآورند. یک بار که از سوریه آمد خواهرانش دورش را گرفتند و گفتند: «یک سال است که آنجایی کافی نیست؟ دیگر نمی خواهی برگردی؟» با حالت گریه گفت: «یعنی حرم حضرت زینب(س) را بگذارم به دست نااهلان بیفتد؟ اگر من بخواهم با وضعیت آنجا در شهر خودم زندگی کنم مرگ بر این زندگی.» یک بار هم که من از ایشان درخواست بازگشت کردم گفت: «برمیگردم، ولی نه با پای خودم مگر اینکه مرا بیاورند». ماه محرم منتظرش بودیم که بیاید؛ چون معمولاً برای زنجیرزنی به خوزستان میآمد، به وعدهاش وفا کرد؛ آمد؛ ولی بر بال ملائک و همانطور که گفته بود آوردنش.
همراهی همسر حاج حمید در سوریه
وقتی نمیتوانستند بیایند تماس میگرفتند و من میرفتم؛ چهار سفر توفیق داشتم خدمتشان برسم.در طول این سفرها هر بار شهر تغییرات بیشتری کرده و هر مرتبه ویرانتر. به یاد دارم یک مرتبه با صدای خمپاره از خواب بیدار شدم. از کنار خانهای که سکونت داشتیم گذشت و بعد هم صدای انفجار. ترسیده بودم و حاج حمید میخندید و میگفت: ما هر روز با این صداها زندگی میکنیم. مقداری از وسایلم را آنجا گذاشته بودم برای مواقعی که میروم دیگر با خود جابهجا نکنم، آخرین سفر تقریباً یک ماه قبل از شهادتشان بود که هنگام بازگشت گفت: «وسایلت را همراهت ببر»، گفتم: «من میخواهم دوباره برای زیارت بیایم.» گفت: «ممکن است بیایی، ولی به عنوان همسر شهید.»
یک سفرکه از سوریه آمده بودند؛ مرا صدا زد و دندان شکستهاش را نشانم داد پرسیدم: «این کار برای چیست؟» گفت: «اینها نشانه است برای اینکه اگر نیاز بود مرا شناسایی کنید در خاطرتان باشد.» و من به شدت احساساتی شدم و گریه کردم. حاج حمیدگفت: «تو می دانی شهادت یعنی چه؟ یعنی من زودتر میروم بهشت و برای شما جا میگیرم تا شما بیایید.» در سفر آخرش چندین بار گریه کرد و حالا که خوب فکر میکنم متوجه می شوم که آن گریهها، گریه وداع بود. در آخرین پیامکهایش درست یک روز قبل از شهادتشان نوشته بود من در یک باغ میوه هستم؛ یکی از همرزمانش بعد تعریف کرد که همان روز به او از انگورهای آن باغ تعارف کردیم و او قبول نکرد گفت: «من می خواهم از انگورهای بهشت بخورم» و فردایش به شهادت رسید و یکی از بستگان ایشان را در خواب در باغ انگور دیده بود که با چهره نورانی در حال انگور خوردن است. یکی از آخرین پیامکهای ایشان این شعر بود:
شیعیان بس نیست غفلتهایمان/ غربت و تنهایی مولایمان
ما ذلیل و عبد دنیا گشتهایم/ غافل از مهدی زهرا گشتهایم
من که دارم ادعای شیعهگی/ چه بگویم من به جز شرمندگی
نحوه شهادت حاج حمید
حاج مجید همرزمش ماجرا را این گونه روایت میکند که جبهه النصره، دوم مهر عملیاتی را در منطقه قنیطره آغاز کرده بود که هدف نهایی خود را اشغال دمشق تا عاشورای حسینی قرار داده بودند. حاج حمید که در سوریه به «ابوزهرا» معروف بود وقتی متوجه موضوع شد با تماسهای مکرر با فرمانده عملیات از او خواست که به عنوان نیروی عملیاتی از او استفاده شود. بههمین خاطر به عنوان فرمانده محور یک معرفی شد. 20 مهر عملیات سنگینی شد و در درگیریها مهمات تمام شد و حاج مجید در حال مهمات رسانی به خط بوده که حاج حمید را میبیند که با نشاط خاصی در حال گرداندن عقبه برای پرتاب خمپاره است و وقتی خمپاره به هدف اصابت میکند با مشت گره کرده فریاد میزند: «الله اکبر، جانم فدای رهبر» و شعار یازهرا(س) سر میدهد. حاج مجید به شهید «حسونی زاده» دیگر همرزم حاجی میگوید: «به ابوزهرا بگو خیلی نورانی شده حواسش به خودش باشد و این قدر جسورانه در خط مانور ندهد» که حاجی جواب میدهد: «هیچ غلطی نمیتوانند بکنند.» حاج مجید و شهید حسونی زاده به ساختمانی در آن حوالی میروند که متوجه می شوند دشمن در حال دور زدن ساختمان است و متأسفانه شهید حسونیزاده تیر میخورد و چند نفری که برای عقب کشیدن ایشان نیز میروند تیر میخورند. وقتی حاج حمید متوجه موضوع میشود برای اینکه شهید حسونیزاده دست دشمن نیفتد جلو میرود که در حین حرکت گلولهای به سینه ایشان اصابت میکند و با نوای یاحسین(ع) بر زمین میافتد؛ وقتی نیروها او را به عقب آوردند سوار ماشین میکنند و حاج مجید سعی داشته به ایشان تنفس مصنوعی بدهد که گویا ایشان همان لحظه و در دم به شهادت رسیده بودند.
نوشتن دیدگاه