کد خبر: 34033
منتشر شده در پنج شنبه, 12 بهمن 1396 13:23
نصرت اله تاجیک در روزنامه ستاره صبح نوشت: میگویند دو نفر امامزادهای ساختند و کارشان گرفت. روزی در خلوت مشغول شمردن وجوه بودند که یکیشان نشست روی قبر و دیگری که دلواپس جیبش و نه گنبد و بارگاه بود، با تأثر، تأسف و نگرانی گفت: «زود بلند شو!» این بیانی طنزگونه از آنچه خود میسازیم و خودمان باورمان...
نصرت اله تاجیک در روزنامه ستاره صبح نوشت: میگویند دو نفر امامزادهای ساختند و کارشان گرفت. روزی در خلوت مشغول شمردن وجوه بودند که یکیشان نشست روی قبر و دیگری که دلواپس جیبش و نه گنبد و بارگاه بود، با تأثر، تأسف و نگرانی گفت: «زود بلند شو!» این بیانی طنزگونه از آنچه خود میسازیم و خودمان باورمان میشود که موجب مشکلات تلمبارشده ناشی از روش حکمرانی بد میشود.
نویسنده در مورد خودشیفتگی محفلیسم به یک مصرع جامی اشاره میکند: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است» آزاده خوزستانی «رحیم قمیشی» دلنوشتهای تحت عنوان «پتو و چای داغ» نوشته است که ریشه مشکلات را با نقل داستانی از جبهه و جنگ درمیآمیزد و ما را به دوران اسارت میبرد که در ادامه این داستان را مرور میکنیم:«عماد، نگهبان عراقی، در اردوگاه فارسی را کمکم یاد گرفته بود. روشی در اسارت برای داغکردن چای تلخی یاد گرفته بودیم.
آن را با سطل از آشپزخانه میآوردیم و همیشه یخکردهاش را در هوای سرد زمستان باید مینوشیدیم. یاد گرفته بودیم سیم برق، دو قاشق چوبی وسطشان و قوس الکتریکی که ظرف چند دقیقه آب را به جوش میآورد. چای داغ مینوشیدیم عماد از پشت پنجره ما را نگاه میکرد. بیرون تاریک بود و داخل آسایشگاه چراغها روشن. او دیده نمیشد. وقتی متوجهاش شدم که با چوبش به پنجره میزد. - چای داغ؟!
وحشت و نگرانی از اینکه دستگاه مهندسیساز ما لو برود وجودم را فراگرفت. مکث کوتاهی کردم و گفتم: سیدی عماد، ما چای رو که میاریم داخل، پتو روش میگذاریم... هشت تا 10 پتو همین چای رو داغِ داغ میکنه. عماد کمی فکر کرد، سرش را تکان داد و گفت: خیلی خوب! و رفت. گفتیم فردا هم تفتیش هست و هم کتک برای دروغ گفتنمان. خدا خدا گفتنهایمان شروع شد. خدایا فقط عماد یادش برود و تا صبح نگرانی و بیخوابی ادامه داشت.
فردا که در را باز کردند نه خبری از کتک بود و نه از تفتیش. عجیب بود، داشتیم شاخ درمیآوردیم. تا اینکه بچههای آسایشگاه دو و سه را که دیدیم معمای ما حل شد. میپرسیدند دیشب به عماد چه گفته بودید؟! آمده بود آسایشگاه ما که اگر میخواهید چایتان داغ شود ساده است. با 10 پتو روی آن میشود.
آن چای را داغ نگه داشت. باورش شده بود... همین شد که سالها با همین روش، چای را گرم میکردیم و نگهبانها فکر میکردند با گذاشتن پتو چایمان داغِ داغ میشود.حالا سالهاست آزاد شدهایم... هی پتو میگذاریم روی مشکلات، هی پتو میگذاریم روی حقایق، پتو میگذاریم روی ناکامیهایمان، هشت تا پتو، 10 تا پتو، کمکم خودمان هم باورمان شده... انگار با پتو انداختن واقعاً چای داغ میشده.
عماد ندانست ما که میدانیم. مبادا باورمان شود. نکند فکر کنیم همینطوری با پتو میشود مشکلات را حل کرد. ناامیدی، گرانی، بیکاری، سوءمدیریت، تبعیض، فاصله طبقاتی و از همه مهمتر بیاعتمادی بین مردم و مسئولان. مسائل کوچکی نیستند. با سخنان دوپهلو مشکل حل نمیشود.
با بستن چشمها مشکل حل نمیشود. با خرج کردن از ایثار جوانها نمیشود. هر چیزی راهی دارد. با پتو، چای هم داغ نمیشود که کشور اداره شود. صداقت، گوهر گرانبهایی است که ما کنارش گذاشتهایم. انگار با خودمان هم صادق نیستیم، با مردم هم بعضاً صادقانه صحبت نمیکنیم. مشکلات را نمیگوییم، به مردم شخصیت نمیدهیم، از آنها کمک نمیخواهیم. مردم میفهمند. باور کنیم، با کِتمان، بحران ناپدید نمیشود!
نوشتن دیدگاه