کد خبر: 4480
منتشر شده در جمعه, 11 فروردين 1396 10:38
به گزارش جهان نيوز به نقل از مشرق: کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از زندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است... آیفای حامل نان وارد کمپ شد. رانندهاش گروهبان یکم ابراهیم یونس بود. حدود پنجاه و چند...
به گزارش جهان نيوز به نقل از مشرق: کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از زندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...
آیفای حامل نان وارد کمپ شد. رانندهاش گروهبان یکم ابراهیم یونس بود. حدود پنجاه و چند سالی داشت. نام پسرش ناصر بود. از اوایل جنگ تا روزی که جنگ تمام شد، در ارتش راننده بود. هر وقت میدیدمش، حس خوبی داشتم. نمی دانم چرا به دلم نشسته بود. آن روزها، فهمیدم این ارتباط دو طرفه است. عریف ابراهیم صدایم زد و به عربی گفت: «الاکل فوق حائط اخر المرافق، غذا روی دیوار دستشویی آخریه!» فهمیدم چه گفت. وارد راهروی توالت شدم و رفتم توالت آخری. دیوار توالت بلندتر از قدم بود. دستم را روی دیوار کشیدم.
پلاستیک فریزری بود که داخلش مقداری نان و کتلت بود. کتلتها دستپخت خانمش بود. عریف ابراهیم قضیه مرا به خانمش گفته بود. میگفت به خانمم گفتم بین اسرای ایرانی یکیشون که از همه کم سن و سالتره، یه پاش تو جنگ قطع شده، هم اسم پسرمونه و سید است! خانمش ناراحت شده و از او خواسته بود هوای مرا داشته باشد. از آن روز به بعد،هر ده،پانزده روز یک بار دستپخت خانمش را دور از چشم دیگران برایم میآورد.
عریف ابراهیم اوایل جنگ، در یکی از لشکرها راننده بود. از غارت اموال مردم خرمشهر و دیگر شهرهای اشغال شده خاطرات زیادی داشت. غارت اموال مردم خرمشهر بود. از اتفاقاتی که بعد از اشغال این شهر رخ داده بود، عذاب وجدان داشت.
بعدازظهر امروز، از خرمشهر صحبت کرد. میگفت: «با امضای سرهنگ غفور فرج، رئیس کمیته نظارت بر غنایم جنگی، بیش از چهل برگ ماموریت برای بردن اموال و وسایل مردم خرمشهر برایم صادر شد. من وسایل را به آدرسهای مشخص، برای آدمهای مشخص، فرماندهان ارتش، بستگان فرماندهان و بیشتر فامیلهای خانمشان و افرادی که آنها میگفتند میبردم. مجبور بودم...»
از ته دل آه کشید، اشکش جاری شد و ادامه داد: «یک بار وقتی از خرمشهر به شهر کوت میرفتم، در اتوبان العماره- بصره با یک تریلر حامل تانک تصادف کردم. آن تصادف به خاطر خیانت ما به ایرانیها بود. ما در یک دزدی آشکار داشتیم اموال مردم را به شهرهای خودمان میبردیم، اموالی که بعدها جهیزیه دختران جوان عراق شدند. چه دخترانی که با این جهیزیه زندگیشان را شروع کردند و بیچاره شدند!
قسم خورد و گفت: «با اینکه میتونستم، ولی هیچ وسیلهای نبردم، اما نظامیان ما خیلی از وسایل مردم خرمشهر را در شهرهای بصره، العماره و دیگر شهرهای عراق فروختند، بیشتر متدینین عراق که میفهمیدند، این وسایل مال مردم جنگ زده خرمشهر است، نمیخریدند.»
امروز شنبه، بیست و هشتم آبان ۱۳۶۷؛ روز بدی بود. داخل بازداشتگاه شد و گفت: «دوستان شرح پریشانی من گوش کنید / قصه بیسر و سامانی من گوش کنید.» گفتم: «سید محمد چه شده؟!» گفت: «گاومان زایید، یک نصف تیغ گم شده!»
آنهایی که سالها در زندانهای عراق گرفتار بودند، می دانند گم شدن یک نصف تیغ چه عواقبی برای اسرا داشت. عراقیها به مسئولان بازداشتگاه گفته بودند که تا زمانی که نصف تیغ گم شده پیدا نشود، از ناهار خبری نیست.
تلاش بچهها برای پیدا کردن نصف تیغ گم شده بیفایده بود. نگهبانها با کابل به جان بچهها افتادند. برای آنها مجروح و سالمی فرقی نداشت.
سامی نگهبان باوجدان کاری کرد، کارستان. فکر نمیکردم برای ما این چنین فداکاری کند. او میدانست اگر تا غروب تیغ پیدا نشود، همکارانش دمار از روزگا بچهها درمیآورند. او با اشاره ابرویش به من فهماند حواسم به دستش باشد. نگاهم به دستش بود که یک نصف تیغ کنار ستون انداخت و رفت! تیغ را به محمدکاظم بابایی و حسین مقیمی نشان دادم. بچهها نفهمیدند تیغ را سامی روی زمین انداخته. محمدکاظم خوشحال شد.
بلند شدم و کسانی که در محوطه کمپ در جستوجوی نصف تیغ گمشده بودند را صدا زدم. سعی کردم لحن گفتنم طبیعی باشد. بچهها به طرف تیغ پیدا شده دویدند.
امروز، پرونده نصف تیغ گمشده، با فداکاری سامی اینگونه بسته شد و رازش برای عراقیها پنهان ماند.
امروز عصر، سامی و ماجد توی بازداشتگاه از خاطراتشان در جبهه فاو و خرمشهر تعریف کردند. سامی گفت: «دو خبر در جنگ، صدام را زیاد خوشحال کرد، هرچند هیچ خبری به اندازه سقوط خرمشهر صدام را خشمگین و عصبانی نکرد.»
سامی گفت: «دو خبری که صدام را بیش از حد خوشحال کرده بود، یکی شهادت دکتر مصطفی چمران بود و دیگری سقوط هواپیمای سی-۱۳۰ ارتش در جنوب تهران!»
امروز سهشنبه یکم آذرماه ۱۳۶۷،حوالی ظهر بود.تعدادی از عُمال سازمان مجاهدین خلق به اتفاق افسر بخش توجیه سیاسی وارد کمپ شدند. مدتی بود سازمان مجاهدین خلق دامنه فعالیتش را به اردوگاه اسرای مفقودالاثر کشانده بود. آنها تلاش میکردند بین اسرای ایرانی یارگیری کنند. صدام به مسعود رجوی اجازه داده بود برای جذب اسرای ایرانی، عواملش وارد اردوگاههای مخفی تکریت شوند. عزت ابراهیمالدوری، معاون صدام، میگفت: «مجاهدین خلق ایران در برابر مجاهدین عراقی لشکر ۹ بدر!»
امروز، عراقیها کتاب و نشریات سازمان را بین بازداشتگاهها تقسیم کردند. برای اولین بار در کمپ، کتاب در اختیارمان قرار گرفت. نگهبانهای عراقی قضیه ازدواج به اصطلاح ایدئولوژیک و خلاف شرع مسعود رجوی با مریم عضدانلو را تحسین میکردند. در یکی از نشریات مجاهد سعی کردم این جمله ابریشمچی را به خاطر بسپارم: «مخالفت با مشیت مسعود،کفرآمیزتر از مخالفت با مشیت خداست!»
حیدر راستی وقتی این جمله را خواند،گفت: «تو را خدا سیب زمینی رو ببین، این مریم زن مهدی ابریشمچی بوده، مسعود رجوی کاری کرد که ابریشمچی زن خودش رو طلاق بده تا خودش باهاش ازدواج کنه، بعد این بیغیرتِ بیناموس ابریشمچی میگه: مخالفت با مشیت مسعود کفرآمیزتر از مخالفت با مشیت خداست. چقدر یه آدم میتونه پست و بیغیرت و بیشرف باشه!»
بین نشریات و کتابهای سازمان، نشریه ایراننامه وابسته به سلطنتطلبها نیز دیده میشد. گویا سازمان ارتباط مستحکمی با سلطنتطلبهای اروپانشین داشت. اسرا با دنیای خارج از اردوگاه هیچ ارتباطی نداشتند. نشریه ایراننامه که زیر نظر اشرف پهلوی اداره میشد و نشریات راه زندگی و رهآورد ز فرودگاههای ایالت متحده آمریکا به فرودگاه الرشید بغداد پست میشد.
ادامه دارد...
نوشتن دیدگاه