روزنامه كيهان در ستون سرمقاله‌اش با تيتر «این خانه مادری است» نوشت: «و گواهى می‌دهم که معبودى جز خداوند نیست و گواهى می‌دهم که پدرم محمّد صلى اللَّه علیه و آله بنده و فرستاده اوست که قبل از فرستاده شدن او را انتخاب و قبل از برگزیدن نام پیامبرى بر او نهاد و قبل از مبعوث شدن او را برانگیخت ... پس خداى بزرگ به وسیله پدرم محمد تاریکى‏‌ها را روشن و مشکلات قلبها را برطرف و با هدایت در میان مردم قیام کرده و آنان را از گمراهى رهانید و به راه راست دعوت نمود تا هنگامى که خداوند او را به سوى خود فراخواند، فراخواندنى از روى مهربانى و آزادى و رغبت و میل. شما اى بندگان خدا، خداى بزرگ ایمان را براى پاک کردنتان از شرک و نماز را براى پاک نمودنتان از تکبّر و زکات را براى تزکیه نفس و افزایش روزى و روزه را براى تثبیت اخلاص و حج را براى استحکام دین و عدالت‏‌ورزى را براى التیام قلب‌ها و اطاعت ما خاندان را براى نظم یافتن ملت‌ها و امامتمان را براى رهایى از تفرقه و جهاد را براى عزت اسلام و صبر را براى کمک در به دست آوردن پاداش قرار داد.» و او می‌فرمود و مردم می‌شنودند. گویی پیامبر خداست که رجعت و بعثتی دوباره یافته. اگرچه صدا صدای فاطمه است ولی طنین کلامش یادآور رسول است. مردم! این فاطمه است که با شما با منطق رسول خدایتان سخن می‌گوید. با دلی پر از غم و غصه و پس از رحلت جانکاه پدر و ... و پس از غصب فدک. این فاطمه است که در مسجد پدرش خطبه می‌خواند ولی چه نیازی است که او در این خطبه بارها خود را و پدر و شویش را به مردم معرفی می‌کند. مگر مردم آنها را نمی‌شناسند؟ و او از رنج‌های بی‌امان رسالت می‌گوید و از آن هنگام که پدرش، پسرعموی خود را در میان آتش دشمنان می‌فرستاد تا شعله‌های کفر و کینه را خاموش کند و می‌گفت که چگونه بعد از او فتنه‌های خاموش شده دوباره روشن شد و شیطان دوباره از پنجره سر در آورد. و فرمود «اینک این تو و این شتر، شترى مهارزده و رحل نهاده شده، برگیر و ببر تا به رستخیز.» این هل من ناصر اوست که خطاب به انصار فرمود» ناله فریاد خواهی ام را شنیده و به فریادم نمی‌رسید؟ در حالى که به شجاعت معروف و به خیر و صلاح موصوفید.» رو به سوی قبر پدر نمود و گفت « ما تو را از دست دادیم مانند سرزمینى که از باران محروم گردد، و قوم تو متفرّق شدند، بیا بنگر که چگونه از راهت منحرف گردیدند. هر خاندانى که نزد خدا منزلت و مقامى داشت نزد بیگانگان نیز محترم بود، غیر از ما. مردانى چند از امت تو همین که رفتى، و پرده خاک میان ما و تو حائل شد، اسرار سینه‏‌ها را آشکار کردند. بعد از تو مردانى دیگر از ما روى برگردانده و خفیفمان نمودند و میراثمان دزدیده شد. تو ماه شب چهارده و چراغ نوربخشى بودى، که از جانب خداوند بر تو کتابها نازل مى‏گردید. جبرئیل با آیات الهى مونس ما بود و بعد از تو تمام خیرها پوشیده شد. ای کاش پیش از تو مرده بودیم.» فاطمه، بی‌جواب به خانه‌ای بازگشت که علی در آن به انتظارش نشسته بود. فاطمه از امت پدر به علی شکایت کرد و امیرالمؤمنین او را به صبر دعوت کرد و فاطمه که راضی به رضای خداست فرمود: خدا مرا کافى است و سکوت کرد. سکوت. این سخنان چندی پیش فاطمه بود با مردمی که رشته اطاعت و ارادت از خاندان رسول خدا گسسته بودند و در دین اعوجاج کرده بودند. سخن بانویی که پس از آن واقعاً سکوت کرد و آرام آرام آب شد و‌گریست، به گونه‌ای که گفته‌اند از فاطمه در اواخر عمرش تنها شبحی باقی مانده بود. ضعیف و نحیف و ناتوان. با بدنی رنجور و شکسته و زخم دار که نشان از جانبازی و ایثار اوست و دلی شکسته‌تر از امتی سالوس زده و فراموشکار. مردمی که حتی تحمل شنیدن صدای‌گریه فاطمه در فراق پدرش را نداشتند و به علی اعتراض کردند. یا علی به فاطمه بگو که یا شب‌گریه کند یا روز. و علی بود که به خود پیچید و فرمود فاطمه جانم مردم می‌گویند که آهسته تر‌گریه کن. فاطمه تنها، به تنهایی علی‌گریه می‌کرد. روزها دست حسنین را می‌گرفت و کنار قبر پیغمبر می‌رفت و غم دل با پدر می‌گفت. حضرت امیر برایش سایه بانی در کنار قبر پدر تدارک دید تا که بیت الاحزانی برایش باشد و فاطمه و کودکانش از آفتاب سوزان در امان باشند. چندی نگذشت که کینه توزان و خناسان همان سایه بان را نیز از او دریغ کردند و شکستند. این فاطمه که این گونه آماج کینه بود و زخم خورده عقده‌های فروخفته کافران و منافقان، تنها دختر و تنها فرزند زنده مانده پیغمبر خاتمی است که در ازای رسالتش مزدی و اجرتی جز محبت خانواده و فرزندان فاطمه را نخواسته بود. او دختری است که پدرش که پیغمبر است هماره با ورودش، به احترامش به پا می‌خاست. او دختری است که به فرموده پیغمبر خاتم، سرور زنان بهشت است و خدا با نور او عالم خلقت را روشن نموده است. او مادر حسن است و حسین، که سرور جوانان بهشتند و در کودکی زینت دوش پیغمبر بودند. او دختر پیغمبری است که بوی بهشت را از او استشمام می‌کرد. او با صدای جبرائیل و میکائیل و اسرافیل و عزرائیل آشناست. او دختر خدیجه کبری سیده زنان پیغمبر است. او همسر علی مولود کعبه و صاحب ذوالفقار گرگ کش جنگهای صدر اسلام است. او همسر اولین مؤمن به رسول الله است. او همسر کسی است که قدافلح المؤمنون بولایته ... او فاطمه است با هزاران امتیاز و ویژگی منحصر به خود که حقیقتاً در عالم خلقت یکتاست و بی‌همتاست.  او تنها فرزند و دختر پیغمبر ماست که این گونه تنهاست. و با کودکانش هر روز کوچه‌های غریبی و بی‌کسی مدینه را طی می‌کند تا به بیت الاحزان خود برسد و دمی با پدر مهربانش خلوت کند. این بانوی خمیده و تکیده که بر قبر رسول خدا مویه می‌کند همان کسی است که سوره و آیه‌های متعدد در سفارش مودّتش نازل شده است. او مادر ماست مسلمانان، که هنوز هیجده سال دارد و اینچنین به کهولت نشسته است. او چون تنها فرزند رسول مکرم است و چون ادامه نسل پیغمبر است و چون همسر مرتضای مرحب کش است و چون مدافع ولایت علی است چنین مبغوض و مغضوب شیاطین و منافقین شده است و دشمنان خدا و رسول و ولی، انتقام بدر و احد و خیبر و خندق را از او و محسنش گرفتند. در آن روز نحسی که خانه و کاشانه مادرمان را به آتش کشیدند و میان کوچه اش زدند و انداختند. هر آن کس که از رسول و جانشینش کینه‌ای به دل داشت، در میان اراذل و اوباش جا داشت و برای آنکه از قافله جا نمانَد لگد به گُل می‌زد و گلاب می‌گرفت. همان روزی که کودکانی که تا چندی پیش روی سینه پیغمبر سرمی گذاشتند، در همهمه اوباش شهر، درِ خانه خود را آتش گرفته دیدند. دیدند که مادرشان میان شعله‌ها دست و پا می‌زد و می‌سوخت. کودکانی که نمی‌دانستند چه خبر شده، در آن شلوغی و دلهره، پدر خود را دیدند که ریسمان به دستش زده‌اند و کشان‌کشان می‌برندش. به کجا؟ خدا می‌داند. گویی نمی‌دانستند باید به که پناه ببرند. کودکانی که با اشک و آه، متحیر مانده بودند و نمی‌دانستند در هجوم گرگان، مادر افتاده را نجات دهند یا پدر در بند را. روز، روز انتقام است. انتقامی نه جوانمردانه. که ناجوانمردانه. مردانی نامرد که دست مرد می‌بندند و زنش را کتک می‌زنند. در می‌سوزانند و کودک به زیر دست و پا می‌کشند. اینان از همانها هستند که چند ماه پیش در غدیر خم دیدند و شنیدند سفارش پیغمبر را که این گونه این خانه محترم که هنوز بوی پیغمبر و جبرئیل می‌دهد را با اهالی اش به آتش می‌کشند، اگر نمی‌دانستند چه می‌کردند. اینان همانهایند که با اسلامشان محترم شدند و به جایی رسیدند. این بی‌ریشه گان و بی‌بنیادان، در زیر شمشیر علی جان به در بردند و زنده ماندند و ... و این گونه نمکدان می‌شکنند و خانه می‌سوزانند. اصلاً از آنروز که خانه ما را با مادرمان سوزاندند، خانه ما مادری شد و از آن‌ روز که در کوچه‌های بی‌کسی و در شلوغی تبهکاران، چادر مادر به مشت پیچانده بودیم و می‌گریستیم و به دنبالش می‌رفتیم، به ما گفتند که شیعه مادری است. مادر ببخشمان که برایت‌گریه سیری نکرده‌ایم، وز داغ جگر سوزت‌ای مهربان‌ترین مادر، چون زنده‌ایم و نمردیم خسارت زده‌ایم. اسكار به گفتمان صلح جواد طوسي حقوقدان و منتقد سينمايي در ستون سرمقاله روزنامه اعتماد نوشت: آقاي فرهادي! سلامي چو بوي خوش آشنايي. تبريك بنده را هم در ميان انبوه پيام‌هاي تبريك بزرگان و دولتمردان و افراد والامقام به خاطر موفقيت دوباره‌ات در آكادمي اسكار بپذير، راه دوري نمي‌رود. مي‌توانستم خودماني‌تر اين سلام و احوالپرسي اوليه را برگزار كنم و با اسم كوچك صدايت كنم، ولي ترسيدم متهم به اين شوم كه دارم با يك كارگردان شناخته شده جهاني لمپني صحبت مي‌كنم. علاوه بر اين در جامعه پر سوءتفاهم كنوني ممكن بود اين تصور پيش بيايد كه خداي نكرده مي‌خواهم كرم بريزم و تو را با اصغر هرويين‌فروش فيلم «گوزنها» تاخت بزنم! بگذريم، يادت مي‌آيد اولين بار همديگر را در يك گفت‌‌وگوي تلويزيوني درباره فيلم «رقص در غبار»ات ديديم. آن موقع هنوز اينقدر مشهور و دست‌نيافتني نشده بودي. از فرهادي آن شب، يك جوان فروتن خوش برخورد را به ياد دارم كه سيگار زياد مي‌كشيد و در برابر پرسش‌ها و نقطه‌نظرهايم نسيه صحبت نمي‌كرد. هنوز از اين فيلمت خوشم مي‌آيد. چقدر خوب به خلوت يك مارگير ميانسال تلخ و عبوس كه فقط ياد و خاطره عشقي قديمي برايش باقي مانده راه يافتي. در «شهر زيبا» هم نشان دادي كه طبقه و آدم‌هاي منتخب شوربختت را خوب مي‌شناسي. نگاهت در آنجا انساني‌تر و دلسوزانه‌تر بود و يكي از نمونه‌هاي متفاوت و قابل استناد در گستره‌ سينماي اجتماعي را رقم زدي. اما از «چهارشنبه‌سوري» طبقه برايت تعريف ديگري پيدا كرد. نوع مواجهه عريان و در عين حال بي‌رحمانه‌ات نسبت به طبقه متوسط در اين فيلم متقاعدكننده و به‌شدت تاثيرگذار است. منتها از «درباره الي» به بعد به تبع شرايط حاكم بر جامعه در حال گذار و در كانون هويت‌باختگي، خاكستري‌تر، عصبي‌تر و بي‌رحم‌تر شدي. هنوز تصوير پاياني اين فيلم كه مجموعه‌اي‌ از طبقه متوسط رشد نيافته را مستاصل و پريشان احوال و جداافتاده به امان خدا رها كردي، اذيتم مي‌كند.  اين جنس نگاهت به يك طبقه مطرح جامعه شهري كه فاقد فضيلت‌هاي فردي و اجتماعي‌ است، تا همين فيلم «فروشنده»ات ادامه داشته است. رفته رفته به دنبال بازخورد بيروني آثارت و حضور و تردد در فستيوال‌هاي معتبر دنيا، نگاه انساني و بومي‌ات در مجموعه تلويزيوني «داستان يك شهر» و «رقص در غبار» و «شهر زيبا» تحت‌الشعاع نگاهي وسيع‌تر و ويتريني‌تر در جامعه جهاني قرار گرفت. انگار خودآگاه يا ناخودآگاه انسان برايت در يك موقعيت معاصر اگزيستانسياليستي معنا پيدا مي‌كند. حالا رفته‌رفته به گفتمان مشترك جهاني و «عدم قطعيت» اهميت بيشتري مي‌دهي تا محدود شدن به موقعيت‌هاي انساني اقليمي و منطقه‌اي با حسي غمخوارانه و عدالتخواهانه. اينجاست كه مي‌بينيم طبقه زوج جوان فيلم «فروشنده» و بحران دروني و خانوادگي‌شان جلوتر از تعريف شدن و منطق‌پذيري در جامعه ايراني در جامعه جهاني تعريف مي‌شوند و الگو قرار مي‌‌گيرند. اين پيشنهاد نسبي بودن و عدم قطعيت در گذر از عكس‌العمل‌هاي مخالف و معترضانه جامعه اينجايي و حوزه‌هاي سنتي يك نوع هوشمندي و زمانه‌شناسي هنرمندانه‌ات را نشان مي‌دهد يا واقعيتي است بر تداوم انفعال و اختگي و سترون شدن طبقه مورد نظر تو؟ در حالت اخير استمرار چنين نمايشي از يك طبقه به قدر كافي در معرض اتهام و سوءتفاهم و در تيررس تهاجمات و ناملايمات اجتماعي/ سياسي/ تاريخي چه فضيلتي دارد؟ از آن سو نمي‌توانم نگراني‌ام را پنهان كنم كه اشتهار روز افزونت و تبديل شدنت به يك پديده و برند، تو را از جامعه و مردم و طبقه‌اي كه خودت از آن برخاستي و در آن شكل گرفتي دور كند و در يك موقعيت بروكراتيك قرار دهد و به منشي و مدير برنامه و... وصل كند. زماني غلامرضا تختي قهرماني در پهلواني واقعي را در همين برخوردهاي خودجوش و همدلانه انساني همچون زلزله بويين‌زهرا صادقانه و بي‌ريا نشان داد. آيا از ديد تو دوره اين نوع مقايسه‌ها و الگوسازي‌ها به سر آمده و هنرمندي در موقعيت و جايگاه تو قرار نيست به مناسبت‌هاي مختلف با جامعه و مردم و دغدغه‌هاي اصلي‌شان همراه شود تا مبادا انگ رفتار پوپوليستي به او زده شود؟ آقاي فرهادي! صادق و روراست بگويم،‌نمي‌توانم در كنار تبريك و آرزوي موفقيت بيشتر برايت، نگراني‌ام را پنهان كنم. هنرمندي با گذشته و عقبه و پايگاه اجتماعي تو مي‌بايد در اين اوضاع و احوال كه بليتت حسابي برده و پشت سر هم جفت شيش مي‌آوري، دست يافتني‌تر باشد و به جامعه‌اش نزديك‌تر و نگاهش دلسوزانه‌تر يا بالاتر و دورتر و دست‌نيافتني‌تر؟ هنر، سياست‌مداران را کارگرداني مي‌کند سيدمحمد بهشتي-مديرعامل پيشين بنياد سينمايي فارابي در ستون سرمقاله روزنامه شرق نوشت: قطره‌اي کز بحر وحدت شد سفير/ هفت بحر، آن قطره را باشد اسير (مولانا) در تاريکي صحنه، نفس در سينه‌ها حبس شد؛ چه آنان که در مجلس حضور داشتند و چه آنان که هزاران کيلومتر اين‌سوتر ناظر مراسم بودند. مطمئنم آن لحظه که نام کارگردان ايراني، آقاي اصغر فرهادي، زمزمه شد، جمله ايرانيان حتي آنان که مغرضانه دل‌ خوشي از اين مراسم و برگزارکنندگانش ندارند، براي کسري از ثانيه، عداوت‌هايشان را فراموش کردند. ...فقط ازآن‌رو که ايراني‌اند و «ايراني‌بودن» سن و جنس و مقام و منصب و حب و بغض نمي‌شناسد، از صميم قلب خوشحال شدند و تنها وقتي که به خود آمدند و دوباره افکار خرد و کوته‌بينانه به سراغشان آمد، سعي کردند اين حادثه را به نمايشي سياسي تقليل دهند. البته من هم بر آنم که اين نمايش کاملا سياسي بود! ولي از آن جنس سياست‌ورزي‌هايي که فقط از يک کارگردان زبده برمي‌آيد و نه يک سياست‌مدار و نه يک وزير امور خارجه و نه حتي يک رئيس‌جمهور. مراسم اسکار، آن مجلسي است که در آن، همه کارگردانان که تا پيش‌ازاين پشت دوربين و ناظر صحنه بودند، خود همچون هنرپيشگان روي صحنه مي‌آيند و به ديگران فرصت مي‌دهند که کوچک‌ترين رفتار و گفتارشان را زير نظر گيرند و حتي قضاوت کنند. کارگرداناني که مي‌پذيرند در اين مراسم روي صحنه روند، تلويحا پذيرفته‌اند که براي مدت کوتاهي خود بازيگر شوند و در مقام يک بازيگر جايزه‌شان را دريافت و پيامشان را قرائت کنند؛ ولي آقاي فرهادي نشان داد با تمام وجود يک کارگردان است و قصد کرده از فرصت اسکار نيز بهره ببرد و فيلم خودش را بسازد. او مدبرانه با انتخاب مناسب‌ترين لوکيشن و در بهترين زمان و از همه مهم‌تر با چيدن بهترين هنرمندان، توانست سکانسي بي‌بديل و فراموش‌نشدني بسازد. مسلما بنيادي‌ترين هنر کارگردان تأثيرگذاري در انتقال پيام است؛ اوست که مي‌تواند وراي مشخصات ظاهري انسان‌ها، استعدادها و توانايي‌هاي باطني‌شان را براي ايفاي نقش در موقعيتي که برازنده آنهاست تشخيص دهد. بسيار پيش آمده که هنرمندان در سکانس‌هاي دراماتيک يک فيلم، توانايي‌هايي از خود بروز داده‌اند که خودشان نيز غافلگير شده‌اند چراکه تا پيش‌ازاين خود را چنين نشناخته بودند. به نظر بنده، انوشه انصاري يا فيروز نادري، هرقدر پيش‌ازاين درزمينه شغلي و علمي موفق بوده و کارنامه درخشاني داشته‌اند، باز هم حضور در مراسم اسكار، قرارگرفتن در آن موقعيتي بود که احتمالا خودشان نيز تصور نمي‌کردند تا اين اندازه برازنده آن باشند و ما شاهد بوديم که اين دو فرد، وراي فضانورد ميليونر يا مدير ناسا، توانستند از مأموريتي که «ايراني‌بودن» به ايشان محول کرده بود نيز سربلند بيرون آيند و خود را در دل ايرانيان و حتي جهانيان جاي دهند. در سکانس دو شب گذشته، حتي قدرتمندترين سياست‌مداران و رسانه‌هايي که با اتکاي به جهل جاهلان و فريب‌کاران، عادت کرده‌اند کارگردانان صحنه جهان باشند و هر زمان با ژست‌ها و رفتارهاي پيش‌بيني‌ناپذير ديگران را غافلگير کنند، تبديل به بازيگر شدند؛ آن‌هم بازيگر نقش‌هاي کمدي! اگر مردم جهان، سياست‌مداران، رسانه‌ها و... در اين مدت در برابر رفتارهاي دونالد ترامپ سرگردان و منفعل بودند، در چنين موقعيت‌هايي که فرهنگ و هنر صحنه‌گردان مي‌شود، ترامپ و نظاير او، منفعل مي‌شوند و دم فرومی‌بندند و منفعلانه سعي مي‌کنند همه‌چيز را ناديده بگيرند. همه اينها يعني آقاي فرهادي با کارگرداني اين سکانس، يک کار بزرگ سياسي انجام داده است. دونالد ترامپ پيش از انتخابات رياست‌جمهوري ساز مخالفت با برجام را کوک کرد؛ مهم‌ترين بهانه او اين است که برجام ايران را در موقعيتي قرار مي‌دهد که بمب‌هاي اتمش را منفجر کند؛ ولي با وجود خواسته او ايران يکي از بمب‌‌هايش را شب گذشته در کشور او منفجر کرد؛ بمبي که به‌جاي خرابي، آباداني به بار مي‌آورد و به‌جاي دشمني، باب دوستي و موّدت مي‌گشايد و به‌جاي گازهاي مسموم، عطر خوش در هوا پخش مي‌کند و به نظر بنده بمب‌هايي ازاين‌دست همان چيزي است که آقاي ترامپ و هم‌قطارانش در همه جهان، ازاین‌پس، بيشتر بايد نگران و منتظر انفجار آن باشند.